فرنوش صفویفر
روانپزشک
«مامان داری چه کار میکنی؟»
یک لحظه دست از پاک کردن برداشت، دفتر ارشیا از شدت فشار پاککن داشت پاره میشد. متوجه شد که بیشتر از یک ساعت است که دارد با ارشیا و مشقهایش کلنجار میرود و اگر فریاد بلند آرش نبود، محال بود از آن حال دربیاید. بلند شد و با غیظ آشکاری موهایش را از پیشانی کنار زد.
«کلافه شدم از دستت! چرا درست دقت نمیکنی؟ چرا باید چند بار تکرار کنم هر چیز را؟ مگر نمیگویم مداد را این طوری نباید دستت بگیری؟»
آرش با یک لیوان آب جلو آمد: «مامان! حواست نیست؟ تازه دو هفته است شروع کرده! کلاس اول!» پاککن توی دستهای مادر آشفته، عرق کرده بود. انداخت آن را روی میز و دستهایش را بو کرد. بوی چرک و عرق و ماده پاککن با هم قاتی شده بود. رفت که دستش را بشوید. قیافه خودش را که توی آینه دید، جا خورد. موهای به هم ریخته، چشمهای نگران و خسته، رنگ پریده! یاد حرف دیروزش به دوستش مهناز افتاد: «اول مهر که شروع میشود، دائم خسته و بیانرژیام!» دست و صورتش را شست و بیرون آمد: «کی پایه است برای پارک؟» بچهها از لحن به نسبت شاداب مادر تعجب کردند، ولی به روی خودشان نیاوردند و دویدند آماده شدند برای پارک.
خوشبختانه پارک زیاد شلوغ نبود و میتوانست بدون آنکه لازم باشد خیلی از نزدیک هوای بچهها را داشته باشد، روی نیمکت بنشیند و چتهای گروه دوستان را چک کند. ولی ترجیح داد بچهها و مادر و پدرهایشان را موقع بازی کردن تماشا کند. با تعجب چیزهایی دید که قبلاً به آنها توجه نکرده بود. مادری با پسر سه ساله بالای تاب و سرسرهها رفته بود و هر قدم را به شکل یک دستور درآورده بود: «حالا از این طرف برو، حالا بنشین، حالا سرسره بس است، برو تاب بازی کن». پدری دائم پشت سر دختر پنج سالهاش گوشزد میکرد: «نیفتی! مواظب باش!» انگار که هر لحظه بچه قرار است بیفتد مگر آنکه کسی به او پیشنهاد نیفتادن کرده باشد. مادر دیگری مدام به بچه تذکر میداد که مبادا دستش یا لباسش کثیف بشود. گویی دست یا لباسی که کثیف میشد، دیگر هیچگاه نمیتوانست تمیز بشود! عوض همه اینها، پسرکی را با شلوارک و لباس ملوانی دید که بالای تاب و سرسرهها ایستاده و به جای بازی، محو تماشاست. با چنان نگاه نافذی، که آدم میماند به کدام دریای طوفانی دور خیره شده و پی چه تدبیری برای نجات کشتی طوفانزدهاش میگردد. مادر پسرک را شناخت. قبلاً دیده بودش. حالا هم نشسته بود و داشت از دور پسرک را میپایید. با خودش گفت: «این پسرک آن دورها چیزهایی را میبیند که ما به عقلمان هم نمیرسد! فکر کن مامان او هم هی میخواست امر و نهیاش کند که چرا بازی نمیکنی و زود باش بازی کن،
زود باش لذت ببر!»
مطالب برگزیده...
ما را در سایت مطالب برگزیده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : جواد رمضانی بازدید : 278 تاريخ : دوشنبه 16 مهر 1397 ساعت: 5:13