سال گذشته، یکی از تأثیرگذارترین و زیباترین لحظات در فیلم روایی «دبرا گرانیک» با عنوان «ردی به جا نگذار»، تصویر تعدادی زنبور در کف دست یک دختر نوجوان بود، پیشکشی لذتبخش از طرف دختری جوان به پدر مشکلدارش. آن فیلم مستقل آمریکایی و سرزمین عسل، اولین مستند استثنایی کارگردانان «لوبومیر استفانف» و «تامارا کوتفسکا»، هر دو بافتی معنوی متشکل از مفاهیم انزوا، وظایف فرزندی و ذوب در جهان طبیعت دارد. سرزمین عسل که در نقطهای متروک از شبهجزیرهی بالکان ساخته شده است، یک مطالعهی شخصیتی فراموشنشدنی به سبک وریته و نگاهی خودمانی به سنتی در خطر نابودی است. آن سنت، نگهداری از زنبورهای وحشی یا شکار زنبور است و گفته میشود شخصیت محوری فیلم تنها زنی در اروپاست که هنوز این کار را به روشهای قدیمی و سنتی انجام میدهد یعنی، هماهنگ با حشرات.
این فیلم که در یک دورهی سه ساله تصویربرداری شده است و مطمئناً در مسیر سفر خود، طرفداران سینمای مستقیم را جذب میکند به عنوان ویدیویی سفارشی برای یک پروژهی زیست محیطی شروع شد و «هاتیزه موراتووا» در قلب آن قرار گرفت که اعتمادش به کارگردانان در آزادی عمل چشمگیری که به آنان داده است، مشهود است. این را به خصوص در صحنههایی از خانهی کوچک و ویرانی میتوان دید که با مادر فرتوت و نیمه نابینایش، نظیفه و سگ و گربهشان در آن زندگی میکند. تاریخچهای که استفانف و کوتفسکا به تصویر کشیدهاند، سرشار از لحظات اکتشافِ بیپرده است لحظاتی که لطیف، شوخیآمیز، پرهیاهو یا آرام و ملایم هستند. این فیلم در کنار تصویر متأثرکنندهی یک روش زندگی که رو به نابودی میرود، به شکلی فرحبخش به ما یادآور میشود که همسایگان بیفکر همهجا خطرناک هستند، حتی در یک روستای دورافتاده. و، به عنوان پینوشت، نشان میدهد که ظاهراً نسخهای از «تو زیبایی» با تغییراتی شدید از رادیوی مقدونیه پخش میشود.
رادیویی که این موسیقی پاپ از آن شنیده میشود یک مدل قابل حمل است؛ در این گوشهی متروک و دورافتاده از مقدونیه، که زمانی مأمن ترکها بوده، و حالا هاتیزه (متولد سال ۱۹۶۴) و مادرش تنها ساکنان آن هستند، اثری از برق نیست. در گفتگوهای اغلب فریادگونهی مادر و دختر، کمی روح مهربان دنیای قدیمیِ «باغهای خاکستری» وجود دارد. زن مسنتر، که به فرزندی خوشرو و خوشمشرب میماند که از فناپذیری خود آگاهست و دستهای بلند و باریکی دارد، چهار سال در بند بستر بوده است: «من یک درخت شدهام»، این توصیف شاعرانهی اوست. و بعداً، در دل زمستان، میپرسد «آیا بهار آمده؟»
هاتیزه با نیمرخی شبیه «مارگارت همیلتون» همیشه روسری به سر دارد و به کارهای زندگی مشغول است تا با جمعآوری و فروش عسل، غذایی بر سر سفره و سقفی بر سر خود و نظیف نگهدارد. او دائماً (پای پیاده یا با اتوبوس) به پایتخت، اسکپو، سفر میکند تا شیشههای عسل خود را به مغازهداران بفروشد و از خلوص و خواص درمانی آن سخن بگوید. وقتی فروش عسل تمام میشود، برای خودش رنگ مو میخرد و دقت بسیاری در انتخاب رنگ مناسب نشان میدهد و بادبزنی هم برای مادرش انتخاب میکند.
سکانس آغازین خارقالعاده، او را در لبهی یک صخره دنبال میکند تا به یکی از کندوهای عسلش برسد. دوربین، دقت عمل وی برای جدا کردن تکهای سنگ به منظور بررسی تعداد زنبورهای داخل کندو، شانهی عسل و شهد زرگون کندو را ثبت میکند. این کار نوعی آئین و تشریفات است. او زنبورها را تشویق میکند. همه چیز همانطور است که باید باشد.
کاروانی از همسایگان جدید وارد میشود: خاندانی زمخت و ناهنجار از گلهداران دورهگرد شامل یک زوج و هفت فرزندشان، که با احشامشان و با شور و غوغا از راه میرسند. هاتیزه در ابتدا با کنجکاوی گرمی پذیرای آنها میشود. با بچهها بازی میکند و وقتی پدر خانواده، حسین سام، به شروع تجارت عسل برای خود علاقه نشان میدهد، وی را راهنمایی و توصیه می۲کند. اما شعار «نصف بگیر، نصف بگذار» هاتیزه، تأثیری روی حسین نمیگذارد؛ پدر به دنبال سود فوری است، و به چشمانداز درازمدت یا اصول طبیعی توجهی ندارد. سرگذشت خانوادهی او پر از صدای زنبورهای نیشزن و کودکان پرهیاهو است. به جای یک نوای آهنگین، نوعی زنگ مکانیکی دارد. در نهایت این اوضاع باعث میشود مادر معمولاً آرام هاتیزه ناسزایی به یادماندنی بر زبان براند: «خدا جگرشان را بسوزاند.»
هرچند تقلای آنها برای یکی کردن دخل و خرج هویداست، اما به سختی میتوان خانوادهی سام را به چشم نمونهی کوچکی از شرکتهای بینالمللی ندید که به دنبال تصاحب یک پناهگاه طبیعی هستند. در این عصر بحرانهای انقراض و زیستبومهای در معرض تهدید و سودجوییهای غافلانه، بعلاوهی وزارت امور داخلی دولت ترامپ، سرزمین عسل داستانی با طنین جهانی را روایت میکند، حتی وقتی که از یک مکان فراموششدهی بسیار خاص و عجیب پرده برمیدارد که اکثر غربیهای معاصر هرگز تصورش را هم نمیکنند.
تصویربرداری چالاک «فمی دات» و «سمیر لوما» خمیرمایهی آن مکان را با زمین سنگلاخ و خرابهها و تنها موجود متحرکش، هاتیزه، به تصویر میکشد. در سایههای عمیق و نور طلایی شمع در کلبهی زن، کارگردانان استفانف و کوتفسکا، تصویر زنبورداری را ثبت میکنند که به آیندهای تنها، بدون مادرش، فکر میکند و سعی دارد بفهمد چطور مسیر زندگیاش به اینجا ختم شده است. مانند هر مستند وریته (حقیقت) دیگری، اینجا هم چیزهای زیادی هستند که بدون توضیح باقی میمانند. اما تصاویر همهی چیزهایی که باید بدانیم را به ما میگویند: هماهنگی سادهی بین هاتیزه و زنبورها. نگاهی حاکی از درک و شناخت که وقتی تلاش یک لاکپشت برای فرار از آبشخور سنگی کمعمق را میبیند، در عمق چشمهایش مینشیند. و، در یک لحظهی هیجانانگیز، نگاه حاکی از دلسوزی در صورت پسری که جواب سؤال نه چندان سادهی خود را از هاتیزه میشنود: چرا از اینجا نمیروی؟
کپی برداری و نقل این مطلب تنها با ذکر نام بلاگ سینمامارکت جایز می باشد.
مطالب برگزیده...
ما را در سایت مطالب برگزیده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : جواد رمضانی بازدید : 272 تاريخ : شنبه 4 آبان 1398 ساعت: 12:02