درطلبش دیده و دل،هردو خمار دیده ام
از دو جهان برون شدم،وز خود و خویش رسته ام
زانکه دراین مان یکی را ز هزار ديده ام
آب حیات بر لبش، جام جهان نماست او
باقی عمر را به یک،بوسه ی یار دیده ام
کوه سجود می کند ،سرو رکوع میرود
حور و ملک براین عروس،آینه دار دیده ام
رقص نسیم و زلف او،چنگ زند به قلب موج
لشکر شب مقابلش،تیره و تار دیده ام
آمده ام به کوی عشق،صیحه ی شوق سر دهم
کوس اناالحق زده سر،بر سر دار دیده ام
مسعودمهرابي