تنهایی برقی است که با نگاهم آمیخته می شود
و رنگ مردمک هایم را از آن خود می کند
و از سپیده دمی تا سپیده دمی دیگر در رگ هایم می نشیند و بر نمی خیزد
آدم های زندگی تنهایی ات را کمتر نمی کنند
حتی عزیزترین ها
تنهایی را آفریننده در قلب آفرینش گذارد تا در میان حیرانی ها گم نشویم
تنهایی درد آفرین چه دِین ها که به گردن آدمی ندارد
که اگر نبود
چه غرور ها که چون آبشار از روان ها روان می شد
مست و چالاک
در تنهایی زیبایی روح را جستم
در تنهایی خداگونگی بیدار است
در تنهایی مدهوشی و هشیاری با هم به گفتگو نشسته است
و زمان در بزمشان راهی ندارد
سنگین است تنهایی و تاب می آورم آن را
به امید غوغایی که از جان بر خیزد و نه از نعره های مستان در کوچه ها و خیابان های شهر
و نه از زمزمه های عاشق کنار معشوق
و نه از بوق های رنگارنگ در شب های پیروزی با جامه های آبی و جام های پر
و نه در سرزمین ملت های گونه گون
تنهایی گاهی سر در می آورد از سالن سینما
گاهی در استادیم
و حتی شهربازی ها
من تنهایم
تنها
با
تن
ها