پدر
پدر
الان زنگ زدم به بابام روز پدرو تبریک بگم بعدش خونه ی باباجونم اینا زنگ زدم و با باباجونم صحبت کردم.چقدر دلم براشون تنگ شده.خیلی خودمو کنترل کردم گریه نگیره موقع حرف زدن.بعدش که قطع کردم دیگه نشد خودمو نگه دارم.کاش اونجا بودم میرفتم از نزدیک میدیدمشون نه اینکه هر شب عکسا رو نگاه کنم.به باباحاجیمم باید زنگ بزنم تبریک بگم.
خدا هر سه تاشونو سالم و شاد حفظ کنه. اون پدرایی هم که رفتن پیش خدا ایشالا روحشون شاد و قرین رحمت باشه
*بعدا نوشت1:رفتم بیرون یه ربع قدم زدم حالم بهتر شد
*بعدا نوشت2:خونه ی بغلی مهمونیه.صدای اهنگ و دست و ... اینا میاد.چه اهنگای قشنگی هم هستن.منم میخوام
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |