۱۰
۱۰
روز اول سیکل غمهای خودش را دارد. خوشحالیهای خودش را هم. خصوصا اگر به موقع باشد. فکر اینکه خداروشکر این ماه هورمونهایی درست و به جا فعال بودهاند حالت را خوب میکند. خدا را شکر میکنم. نعمت سلامتی قشنگترین نعمت است. ساعت هشت بیدار شدم. کمی غلت زدم و دوباره خوابم برد. دردهای گاه و بیگاه از خواب میپراندم ولی آرامش دوبارهاش دوباره میسپردم بدست خواب. کلی خواب جور وار جور. ساعت یک ربع به ده است که هوشیار میشوم. توی سرم از گرسنگی فکر هزار غذای خوشمزه میچرخد. باید بروم تا مغازه و کلی خوراکی خوشمزه بخرم. ولی حوصله لباس پوشیدن تا آنجا رفتم را ندارم. با خودم کلنجار میروم کن صدای گوشی بلند میشود: بیا صبحانه پیشمون.
لبخند زنان جواب میدهم آمدم. حالا اما وقت نهار است. هوس هزار و یک چیز کردهام. گاهی مهربان میخندد و میگوید: حامله شویی خدا به خیر بگذراند.
میخندم به حرفش: زن حامله ناز کش باید داشته باشه. هر چی هوس کردم باید زود برام بخری.
چشمی میگوید هربار و قربان بچهای که توی شکم مامانش رفته و مامان را به هوس انداخته توی زمستان زردآلو بخورد با هلو. یا نصف شب دلش قهوه هوس کند. یا مثلا یک روز هوس کلهپاچه کند و صبح جمعه زابراه شود به آن ور شهر که از کلهپاچهای مورد علاقه ویارانه بخرد برای زن حاملهاش.
رویاپردازیهایمان همیشه آرامم میکنند. فکر کنم این رویاها از واقعیت هم قشنگتر باشند.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |