رمان عشق ما
رمان عشق ما
مهربانم امروز با سال هاي فراق رمان دالان بهش اشك ريختم
من لحظه لظحه ي آن درد ها را كشيدم انگار تمام سالهاي درد اين رمان را در ذهنم تصوير سازي مي كردند
رمان دالان بهشت تمام لحظه هاي بي تابيم را مرور كرده بود تمام درد ها تمام زجر ها انگار لحظه هاي سخت دوري را در قالب يك رمان در حضورم مي نوشتند
مهربانم اي كاش پايان قصه ي غمگين عشق ما وصال نباشد چون نه تو آن عاشق گذشته اي نه من محبوب بي گذشت تو ديگر آدم هاي قصه ي ما بزرگ شده اند با يك بار پر از سختي و درد آدم هاي قصه ي ما دوباره بعد از اين همه سال روبروي هم قرار گرفته اند اما مطمين باش از آن همه عشق تو در وجودم ديگر ذره اي هم باقي نمانده ديگر تو فقط يك رهگذري كه از تمام احساسم گذشتي ديگر نه تاب عاشقي دارم نه توان انتظار تو را
مهربانم اميدوارم دالان بهشت ما ديگر رهگذري از جنس تو نداشته باشد چون تازه فهميدم عشق تو تنها يك خودسري ساده بود يك بي قراري بچگانه
نمي دانم تقدير براي ما چه مي خواهد ولي اميدوارم ديگر نتواني خود را در جاده ي احساسم وارد كني چون ديگر حتي طاقت صبوري هم ندارم
مهربانم به اميدي كه خدا صلاحش را هر چه زودتر براي ما به عمل برساند تا شايد اين انتظار تمام شود