زندگینامه ی یونس پیامبر
زندگینامه ی یونس پیامبر
چند وقتی میشود که دوباره ذهنم مشغول این داستان شده است...حضرت یونس حدود 33سال قومی را به یکتاپرستی دعوت کرد که او را مدام مورد تمسخر و آزار و اذیت قرار میدادند.روزی میشود که صبر پیامبر لبریز میشود و به خدا روی میکند و میگوید من این همه سال تلاش کردم و از این قوم فقط 2نفر به یکتاپرستی روی آوردند.من این قوم را نفرین میکنم و از پروردگارم میخواهم به آنها عذاب الهی وارد کنی...یکی از آن دو نفر که یکتاپرست شده بود هرچقدر با یونس پیامبر صحبت کرد و خواست که نزد خدا برگردد و نفرین خودرا باز پس گیرد،پیامبر راضی نشد...وحی آمد که روز چهارشنبه عذاب الهی به قومت وارد میکنیم به آنها خبر بده...یونس پیامبر خبر داد و خودش از شهر دور شد...عذاب الهی به قوم یونس پیامبر وارد و تمام مردم وحشت کردند و همه ناله و زاری کردند و از خدا خواستن تا آنها را ببخشد و آنها از این پس یکتاپرست میشوند.بدستور خدا عذاب از آن قوم برداشته شد..یونس پیامبر وقتی از شهر خارج شد سوار بر کشتی شد ...بخواست خدا نهنگی او را بلعید و پیامبر فهمید که خدا از این کار او ناراحت شده...توبه کرد و چند روزی در شکم نهنگ ماند و باز بخواست خدا نهنگ او را به لب ساحل گذاشت و رفت...یونس پیامبر بعد از کمی بهبودی با اصرار قومش و دستور خدا به شهر بازگشت و دید که همه ی مردم یکتا پرست شدند و او را عزت میگذارند و احترام میکنند...تمام این داستان را گفتم تا آخرش را بگویم..به اینجایش که میرسم دیوانه میشم...
خدا دلش نیامد پیامبرش قوم کافر و لجباز را نفرین کند..خدا دلش نمیخواست عذاب الهی به بندگانش وارد شود...آن هم چه بندگانی ؟!؟!آنهایی که کافر بودند و پیامبرش را آزرده بودند
.توبه ی از ته دل آن قوم را میپذیرد...
خدا کمی فقط کمی فهمیدم که مهربانی...فقط چند دقیقه به مهربانیت افتادم...فقط چند دقیقه آهی کشیدم از جیگرم که در حقت روزها بدی کردم..که تورا نادیده گرفتم...جهنم روزیست که دنیا تمام شود و تو تازه بگویی که چه خطرهایی را از من دور کردی...جهنم واقعی وقتیست که دنیا تمام شد و تو بگویی که چقدر دوسم داشتی و من نفهمیدم..خدایا تو که بر کفارت در مهربانی باز میکنی در حق خداپرستان چه میکنی...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |