صبح پاشدم مونا رفته بود..تا ساعت سه معادلات رو خوندم.شقی و فاطمه ساعت چهار اومده..ساعت شیش با شقی رفتم بیرون.مانتو سفید با شال و شلوار قهوه ایی با کفش سفید پوشیدم..اول رفتیم کاچیلا بستنی گرفتیم.ساحل سنگی رفتیم..رو شنا نقشه کشیدم.رفتیم ساحل سنگی..خیلی خوشگذشت همه رو دست می انداختیم..فرقی نداشت چه شکلین یا چه ماشینی دارن..مهم اذیت کردن بود که به مقصود رسیدیم..فاطمه نگار هم اومدن..شقی رفت خونه..چیپس گرفتیم..دوباره رفتیم ساحل سنگی..فاطمه رفت خونه.من و نگار رفتیم پارکینگ..ساعت نه و نیم بود..رفتیم کبابی..من جیگر و نگار جوجه کباب سفارش داد..ساعت یازده رسیدیم خوابگاه..مامان شیش بار زنگید ..بهنام هم تک انداخته بود..برای بهنام زنگیدم گفتم کاری داشتی گفت نه.گفتم باشه خداحافظ..کاهو با ترشی درست کردیم تو محوطه رو چمنا پارچه و بالشت گذاشتم به زور شقی رو نشوندم...بدش می اومد.نگار هم اومد..کلی خندیدیم...خوش گذشت واقعا..امروز تو پارک با سه تا دختر دبیرستانی والیبال بازی کردم..خیلی حال دا ..ولی خب بازیشون به من نمی رسید..
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |