یسنا(ابجی پحرفم) هی داشت غرغر میکرد و هی حرف میزد.منم اهنگ گذاشته بودم اعصابم داغون شد.یهو گف شب بخیر میخوام بخابم
منم گفتم:برو گمشو بخواب.وقتی خوابی یک سکوت مطلق و یک ارامش خاصی کل فضای خونه رو در بر میگیره
دیدم جملم خیلی سنگین بود بعدش خودم خندم گرف
یسنا هم مثه جغد نگام میکرد
والا خب...دختره ی پپپپپپپپپپپررررررررررحرررررررررررررررررففففففففف
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |