گاهی باید تسلیم شد
گاهی باید تسلیم شد
صبح وقتی دوباره بی آنکه تلاشی کنم، به کار مورد علاقه ام "نه" شنیدم،
می توانستم بروم یک گوشه و برای خودم اشک بریزم.
می توانستم حداقل بغض کنم یا نمیدانم یک جوری حداقل ناراحتی را به روی خودم بیاورم!
اما دختری بودم که قاطعانه نشستم و لبخند زدم.
دختری بودم که توی دلم شکستم و بلند شدم.
دختری بودم که سکوت کردم.
دختری بودم که خودم را مجبور کردم که باید اینجا تسلیم شوم و در جای دیگر، در جای بزرگتر و بهتری، در وقت مناسبش، این کار را به بهترین نحو ممکن بنویسم.
در زمانی مناسب تر ...
به شکلی بهتر..
پ.ن.: استادی دارم که اگر نبود، نمیتوانم تصور کنم دنیا چه شکلی می شد .. اما خوب می دانم که تا دنیا دنیاست، مهربانی اش، صبرش، دلسوزی اش از قلب هیچ کداممان پاک نمی شود..
پ.ن.2: من .. یاسمن... آقای دیکانستراکشنیست... هرسه با ناامیدی به اتاق استاد رفتیم و با دنیایی از امید و نشاط و انگیزه آمدیم.. آیا این معجزه نیست؟!