معمولاً قهوه را تنهایی می خوردم ولی بعضی وقت ها، این فکر به سرم می زد که شاید کسی، در را به صدا در بیاورد و واردِ خانه ام شود.
این حس، در روزهای بارانی، شدیدتر هم می شد. حسی که با دعوت کردن از کسی به کلی فرق داشت. تمامِ بهار، تابستان و پاییز را، قهوه درست میکردم.
مثلِ کسی که می خواهد انتقامِ چیزی را بگیرد. مثلِ عاشقی که مُشتی نامه های عاشقانه ی قدیمی را درون شومینه می اندازد و می سوزاند، دانه های قهوه را درون آبِ در حالِ جوشیدن می انداختم. قهوه ساده، قهوه با شیر قهوه با سیگار، قهوه با خاطرات، بعضی وقت ها، باقی مانده ی ذهن خودم را برمیداشتم و با آن ها قهوه هایی درست می کردم که متاسفانه هرگز اسم به خصوصی نداشتند. قهوه بی نام و نشان ...
واکنشِ کشورها چه بود اگر می دانستند به جای صادراتِ قهوه، در سال های زندگی، سالِ قهوه، تنهایی را صادر می کرده اند؟
+هر روز ميليون ها نفر در سراسر جهان
در خط مقدم تنهايى شان،
با خاطراتِ خود مى جنگند
و كشته مى شوند!
جنگ هايى كه در آنها
پاى هيتلر و روزولت و موسولينى در ميان نيست
رسانه ها اخبارشان را پوشش نمى دهند
خونى نمى ريزد
خانه اى خراب نمى شود
و نواميسِ ملت به تاراج نمى روند.
آنچه رخ مى دهد ،
سيگارى است كه دود مى شود
و انسانى كه به رو زوال مى رود...!