بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
روی دیوار خونم
لب سرداب جنونم
زیر پایم دل افتاده به خونم
تو شدی بی خبر از حال درونم
لب دیوار نشستم دیدم آن کوچه ز بالا
گفتم : ای کاش که حالا بودی آگاه ز اندوه درونم
تو ندیدی چه کشیدم
شادیم را که به زنجیر کشیدم
تو ندیدی ، نشنیدی آنچه را از لب دیوار بدیدم
آنچه را از پس دیوار شنیدم
تو فقط یک شب دیگر ز همان کوچه گذشتی
یادت افتاد شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
ولی افسوس ندانی.....
که از آن شب لب دیوار همان کوچه نشستم
تا تو را باز در آن کوچه ببینم
تو به دنبال من خسته نگشتی
بی من از کوچه گذشتی...
نگهت هیچ نیفتاد ، به رودی که روان بود
تو نگفتی که چرا جوی چنین شد ؟ از چه پر آب شد اینک ؟
تو در آن ظلمت شب در دل این کوچه ندیدی
که در فواره خونین آب در رود بریزد ؟
خون من به لب دیوار ندیدی ؟
ز همان سنگ که گفتی زده ام من ولی از آن نرمیدی...
تو چه دیدی..؟
من همان سنگ زنم بر سر آن شب
اگر آن شب اشکی از شاخه فرو ریخت
ساعتی بعد که رفتی
خون من ریخت به دیوار
خون من از لب دیوار فرو ریخت
بر کف کوچه گل سرخ بروئید
تو از این کوچه گذشتی و گل سرخ ندیدی !
تو چه دیدی.. ؟
تو فقط یاد همان شب به سرت شد
یا که یادش فقط آن شب به سرت شد ؟
ماه بر عشق تو خندید
چو فهمید که بار سفر از شهر نبستی
ولی از کوچه سفر کردی و رفتی..
دیدی آخر تو خودت عهد شکستی
من که از کوچه نرفتم
تو چرا پای از این کوچه بریدی ؟
تو که گفتی حذر از عشق ندانی
دیدی این عشق تو چون آب روان بود !
دیدی این خامی احساس عیان بود ؟!
تو که گفتی همه تن چشم شدی ، خیره به دنبال گشتی ؟
پس چرا هیچ ندیدی ؟؟!
من که یک ذره ام از کوچه جدا نیست
دگر این کوچه ز من پر ز نشانی ست
تو به دنبال چه هستی ؟
زیر پایت گل سرخم بشکستی ،
تو از این کوچه گذشتی..!