دانلود رمان هیولا
دانلود رمان هیولا
خانم ماآرف از پشت میزش آمد بیرون. پا های برهنه و خیسش روی مکت شلپ شلپ صدا کرد. چند بار دور من چرخید و با چشم های قهوه ای اش، مرا با اشتها بر انداز کرد.
شکمش با صدای بلند، شبیه خالی شدن آب وان حمام، قار و قور کرد و مرا از جا پراند.
_ شما نباید این کارو بکنید! این...کار انسانی نیست!
معلم جدید من نیشش را باز تر کرد و گفت:من که انسان نیستم هیولام!
لینک دانلود در ادامه مطلب
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |