ز کودکی خادم این تبار محترمم...
ز کودکی خادم این تبار محترمم...
گاهی دیوانه می شوم در این حد که برای داعش دعا هم می کنم که پرچم مدافعان حرم را در میدانی چنین آشکار به پا کرد یعنی اگر بخواهم مصداقی برای مَثَل عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد بر شمارم همین قصهء داعش است که سنی و شیعه را متحد و برایشان چهرهء کریه وهابیها را بهخوبی نمایان کرد. پیوند دیرین مردم ایران و عراق و سوریه را مستحکم تر نمود و هلال ماهی را در غرب آسیا ترسیم کرد که روز به روز به لطف خدا به قرص کامل ظهور نزدیک می شود بر خلاف آنچه دشمنان دین خدا خواهانند.
گاهی دیوانه که نه جسما مریض می شوم، آنقدر احساسم غلبه میکند که قلمم کم میآورد و فقط اشکم از میان چشمان به خون نشستهام اجازهء خودنمایی پیدا میکند. دلم میپرد سمت عشق؛ قبلهء عشاق کعبه نیست، بلکه حرم شریف عباس است به دلبری دفاع جانانهاش از حرم حسین (ع). قبلهء عشاق اگر در مکه بود که امام عاشقان طواف کعبه را نمیگذاشت به قصد کرب و بلا. قصههای عاشقانهء بسیاری در این سرزمین است و هر کجا که دل ملکوتیوار پر میکشد، بیشک نفحهای از این سرزمین دارد. سرزمینی که نه در لابهلای افسانهها بلکه در وقایع تاریخی باید رد معجزات واقع شده در آن را جست.
گاهی دل به کلام سادهای که عشق و ذوق به هم آمیخته است، دیوانه میشود و در دیوانهگی غوغا میکند. آنقدر خودش را به در و دیوار قفس تن میکوبد که از نفس میافتد و در لابهلای نفس زدنهایش دم میگیرد که:
ز کودکی خادم این تبار محترمم...
دل دیوانه است دیگر. عادت دارد به دیوانهگی. در گذر سالها به تجربه دریافتهام که باید دلم را در این لحظات جنون رها کنم که از ازل اینگونه سرشته شده است و اگر من به اتکاء عقل مآلاندیش گاه خلاف این سرشت حنیف بال پریدنم را میبندم، دل که برای پریدن بال نمیخواهد همان عشقش کافی است...