همیشه تو زندگیم اسه رفتمو اسه اومدم که نه کسی بهم چیزی بگه نه به کسی چیزی بگم هیچ وقت هم نشد با کسی دعوام بشه امشب بعد 7 سال باز اتفاقی که نباید می افتاد افتاد...یادمه همیشه داداشم تا جایی با کسی دعواش میشد بهم زنگ میزدو منم چون داداشم بود به اجبار میرفتم امشب بازم تکرار شد...تا 11.30 شب داشتم کار میکردم اونقدر به کار خودمو سرگرم کردم که از همه این دنیا دور شدمو با کار کردن زیاد فکرو خاطراتو از خودم دور کردم سر کار بودم...باز داداشم اومد گفت بیا بریم یه جایی تو راهه رفتن گفت 6 نفر دوستمو زدن و بیا فلان جا واسادن فهمیدم قراره چی پیش بیاد...بازم مثل همیشه رفتیم تا همونجا واسادنن کنترلمو بازم مثل همیشه از دست دادم...خدا دیوونه شدم...گناه داشتن یا نه...؟ چرا منو بردن اخه...خدا من لعنتی رو بکش خلاصم کن...وقتی کسی رو میزنم حالم خیلی بد میشه...منی که هیچ وقت خودم با کسی دعوام نشده بود...همیشه باید بخاطر دیگران این حال بد نسیب من بشه...خدایا دارم خفه میشم...من لعنتی رو بکش و خلاصم کن...
من ته ته یه بدبختم...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |