مهتاب
مهتاب
تواون شام مهتاب کنارم نشستي عجب شاخه گل ها به پايم شکستي
قلم زد نگاهت به نقش آفريني که صورتگري را نبود اين چنِيني
پريزاد عشقو مه اسا کشيدي خدا را به شور تماشا کشيدي
تو دونسته بودي چه خوش باورم من شکفتي و گفتي: از عشق پرپرم من
تا گفتم کي هستي؟ تو گفتي يه بي تاب تا گفتم دلت کو؟ تو گفتي که درياب
قسم خوردي بر ماه که عاشق تريني تو يک جمع عاشق، تو صادق تريني
همون لحظه ابري رخ ماهو آشفت به خود گفتم: اي واي, مبادا دروغ گفت؟!
گذشت روزگاري از اون لحظه ناب که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو هر شام مهتاب به يادت شکستم
تو از اين شکستم خبر داري يا نه؟ هنوز شور عشقو به سر داري يا نه؟
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داري من اون ماهو دادم به تو يادگاري....
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |