مامانیی...میشه نگام کنی...میشه ببینیم..میشه عینه اون موقعه هاکه کاره بد مبکردم...تو چشمام خیره بشی.و بهم غضب کنی...مامانی به خدا دلک خیلی گرفته..میخوام بیام پیشت...اصن من هیچکیو نمیخوام..من فقظ تورو میخوام.میخوام سرمو بزارم رو پات..میخوام رو شونت گریه کنم..میخوام رو چادرت اشک بریزم.چادرتو ببوسم...مامانی چرا رفتید و منو تنها گذاشتید..مامانی دلت برا من نسوخت که انقد تنها میشم..نگفتی این رهام کوچولوم تنها میمونه..نگفتی هیچکیو نداره...نگفتی ادمارو میبینه دلش اتیش میگیره...نگفتی؟؟تو که مهربون بودی مامانی....نگفتی پسر کوچولوم بقیه رو میبینه که همه با همن......ولی خودش تنهاس...روزی هزار بار ارزویه مرگ میکنه.نگفتی تا حالا100000 بار خودکشی کرده...ولی هیچیش نشدههه..............اینارو نگفتی و منو تنها گذاشتی...مامانی خیلی تنعام به خدا...یه کاری برام کن..اگه هنوزم دوسم داری یه کاری بکن برام...بزا از این وضع درام....مامانی به خدا از زندگی افتادم...همه چیم بهم ریخته....کاری که این همه براش زحمت کشیدم بهم ریخته...هیچیم سر جاش نیس...اگه این منیر خانم بدبخت نبود که من معلوم نبود الان چه وضعی داشتم...............تورو خدا یه کاری برام کن
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |