سلام دوستان وهمراهان باران در راه...چند وقتیست دستم به قلم نمیرودچون آنچه باید دلم را.....اماکار نویی رابرایتان مینویسم ازمدتی قبل وامیدوارم بپسندیدمشتاقانه به انتظار نشسته ام...
دنیای تاریکیست
وقتی نه چراغی بربامی میفروزند ونه نشانه ای از روشنی رازنده میگذارند
دنیای بیرحمیست وقتی صیادها خوداسیرصیدمیشوند
فلسفه پوچیست وقتی ازمهربانی برای قصابی سخن میگویی که هر روزشاهدمرگ هزاران پرنده وحیوانست...
اماچقدرزندگی حقیرمیشود وقتی تنهادلخوشی پرنده ای؛لانه ای ازخس وخاشاک بازیچه کودکان سرگردان میشود و...
بدترآنکه احساسات ترد دختری دستمایه شاعری بداهه سرا
لعنت به دنیایی که درآن عرفان گمشده شمس رادرکوچه پس کوچه های تظاهرمیجوییم واعتباریک عمرعاشقی رابه سردی نگاهیبدرقه میکنیم
نه من این دنیارانمیخواهم...دنیای من باشمعی روشن میشود وبا اعتمادی پابرجا...من کجای این دنیا ایستاده ام روبه قلب چه کسی؟؟؟؟؟
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |