در عجب از داستان لاوان
در عجب از داستان لاوان
روزی بود روزگاری بود پروژه ای بود و من و جزیره لاوان در یک روز بهاری سال ۸۸ با یک سفر هوایی زمینی دریایی رسیدم برای اولین بار به جزیره لاوان برای شروع یک پروژه در جزیره در آن برهه اوج جوانی و هیجان با تمام امید و فکر و انگیزه بدنبال اجرای یک پروژه خوب برای کشور و خودم و شرکتم بودم ولی یهو همانند عکسهای یهویی دیدم نه اینجا هوا بس ناجوانمردانه سرد است بقولی کارفرما حسابی گربه رو دمه در حجله برید و ما بسیار هراسناک و دل آشوب به تهران برگشتیم چند روزی فکر کردم با خودم یه دلم می گفت برو یک دلم می گفت با یک عذر خواهی خودت را خوشحال کن خلاصه گفتم یا علی رفتم تو دل شیر ابتدای کارباید تیم کاریمو می چیدم ولی اینقدر همه دور و ورم سنگ انداختن گیج شدم ولی بالاخره با هزار مکافات اول داستان را شروع کردم تو بستن شرح کار و cbsپروژه بودم که خیلی چیزا دستگیرم شد پیش خودم گفتم داش مهدی حواست خیلی جمع باشه وسط میدان مکاره قرار داری ........ادامه دارد
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |