سقوط تاریکی - قسمت 6
سقوط تاریکی - قسمت 6
***
کنجکاو بود و به سختی این کنجکاوی را مهار کرد. کنجکاو دختر پرسرو صدا و با جسارت گذشته و زن جا افتاده امروز. دیدار نزدیک به سی سال او را این گونه کنجکاو کرده بود. روزگار چرخید و چرخید و بعد از بیست و پنج سال جدایی آنها را مقابل هم قرار داد. حالا محمد کنجکاو و هزار و یک حس مختلف دیگر به سراغش آمده بود. دوست داشت بپرسد اما اگر امیر سوالی می پرسید او جوابی نداشت که بدهد. پوفی کشید و جعبه را سر جایش گذاشت. از اتاقش بیرون آمد و به طبقه پایین رفت. هیچ کس در هال نبود. رو به روی تلویزیون نشست و با دیدن شبکه های ماهواره اخم هایش در هم رفت اما دیگر محمد گذشته نبود که فقط خود و عقایدش را ببیند. یک روز سر همین تعصب روی عقایدش زندگی اش را باخت. یک بار با همین تعصبات بال های یک نفر را چید و او را از خود متنفر کرد. رنجاند. دل شکست.
شک ... بی اعتمادی ... تعصب روی باورها و کوباندن باورهای دیگری دست به دست هم دادند تا زندگی اش از هم بپاشد. هنوز هم سر عقایدش مانده اما دیگر نمی خواهد آن را به کسی دیکته کند. دیگر نمی خواهد کسی را از خودش دور کند.
ماهواره را قطع کرده و روی شبکه های تلویزیون زد. با اخم های در هم به تلویزیون زل زده بود اما نگاه نمی کرد، فکرش عجیب درگیر زن امروز شیرین نام گرفته و شیرین دیروزش بود، آنقدر که متوجه امیر که کنارش نشسته و تلویزیون را روی ماهواره زد، نشد. تا این که امیر دست روی شانه اش گذاشت و او را از گذشته بیرون کشید.
- تو فکری بابا؟
شوکه شده از فکر بیرون آمد و تازه نگاهش روی شبکه پی ام سی و آهنگ مبتذلش افتاد!
اخم هایش دوباره در هم رفتند و نگاهش را از آن گرفت: کی اومدی؟
- یه چند دقیقه ای هست ... اونقدر تو فکر بودی که هر چی صدات کردم نشنیدی
- چیزی نیست
از جایش بلند شد و یک قدم بیشتر برنداشته بود که ایستاد. نمی توانست بیشتر از این سکوت کند. باید از شیرین می فهمید. سال ها در بی خبری دست و پا زد و نتوانست فراموش کند چه رسد به حالا!
- اون خانوم ... قراره شیرینیای هتل رو بپزه؟
- اوهوم ... کارش خیلی درسته ... گفتم بیاد پیش ما
- از کجا پیداش کردی؟
- اونقدر شهرت پیدا کرده که بشناسمش ... یادته گفتم تو فکر شیرینیای سنتی و محلیم .... یکی از دوستام میشناختش من پی اش رو گرفتم و دیدم بعله از اونی که فکر میکردم بهتره ... جایی که کار می کرد و از دست داد حالا اومده تو رستوران ... پشت آشپزخونه رو دادم بهش
متعجب به سمتش برگشت که امیر ادامه داد: صاحب مغازه، مغازه اشو خواسته اونم داره میاد پیش ما
- اون شیریناشه که حرف نداره
امیر پر طعنه به حرف آمد: ئه جدی؟ ... ببینم شما میشناسینش؟
آخر هم طاقت نیاورد و خود را لو داد. کلافه سری تکان داد: هم محله ای بودیم .... شیرینیاش قبلا تو شهرمون حرف نداشت
- خب پس چرا آشناییت ندادین؟
شانه ای بالا انداخت: همینطوری دلیل خاصی نداره
امیر به گفتن آهانی اکتفا و بحث را عوض کرد.
- میگم بابا
در سکوت منتظر ادامه حرف پسرش شد: چیه؟
- چند وقت دیگه سالگرد افتتاح هتله ... میخوام همون روز آشپز جدیدو معرفی کنم
کلافه از این بحث گفت: هر کار میدونی انجام بده
- شما هم باید باشین به عنوان موسس هتل و رییس سابق
- خیلی خب
لبخندی از این پیروزی روی لب امیر نقش بست.
***
- استاد یه سوال
کلافه از سر و کله زدن با این شاگردش پوفی کشید: چی؟
- این علامته بزرگتر بود یا کوچیکتر؟
دستی به صورتش کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند: بزرگتر
واقعا تعجب می کرد این پسر چطوری ترم 5 دانشجوی مدیریت بود و از آن مهم تر رسیده بود به درس تحقیق در عملیات 2!
کمی در سکوت گذشت تا پسر مسئله سیمپلکس را حل کند که پسر به حرف آمد و با لحنی که سعی داشت مظلوم باشد گفت: نمیتونم
مطمئنا اگر کمی اینجا می ماند کله پسر را می کند! از جایش بلند شد و گفت: بهتره برم ... هم من خسته شدم هم تو ... جلسه بعد با هم دوباره سعی میکنیم
با بلند شدنش، پسر خوشحال از جایش بلند شد و گفت: خسته نباشین
- فقط یه چیزی؟
پسر منتظر نگاهش کرد که علی با نگاه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و ادامه داد: جان من علامت کوچیکتر بزرگتر نمیدونی یا میخواستی منو حرص بدی؟
نیش پسر باز شد و علی با مشتش ضربه آرامی به پیشانی پسر زد: واقعا که ... یه خرده دل بده میخوای این ترمم بیفتی ... خسته نشدی از اون استاده؟
- چرا .. ولی به خدا دست من نیست که ... نمی فهممش ... از هر چی سیمپلکس اولیه و ثانویه و این چرت و پرتا خسته شدم
- بالاخره واحدته باید پاس بشه پس دل بده ... برسی به جرثقیل میخوای چیکار کنی؟
- چشم!
- من رفتم امروز پدر جدمو آوردی جلوی چشمم
پسر لبخندی زد: خداییش بهتون نمیاد این مدل حرف زدن
- لابد بهم میاد بشینم از اخلاق و اندیشه و اینجور درسا تدریس کنم ... بس که قیافه ام اتو کشیده ست
این بار پسر با صدا خندید و علی سری به تاسف تکان داد: من دیگه برم
علی از اتاق خارج شد و با خداحافظی از خانواده پسر ـ که عرفان نام داشت ـ خداحافظی کرد.
***
امیر با عاطفه مشغول حرف زدن بودند. عاطفه خیلی راحت با امیر در مورد شهروز نامی حرف می زد. در این خانه امیر راحت ترین مرد ممکن بود که می شد با او از هر مسئله ای حرف زد. چون راحت تر از علی و محمد برخورد می کرد. دعوا یا با نگاهش سرزنش نمی کرد. تنها گوشی برای شنیدن بود. و البته رابطه عاطفه و امیر هم باعث می شد عاطفه راحت تر حرف بزند. آن قدر محو حرف زدن بودند که توجهی به توجه زهرا نشان ندهند.
امیر: شهروز چی شد؟
- در به در دنبال کاره که خرج دواهای باباشو دانشگاشو بده
- میخوای من کمکش کنم؟
- چطوری؟
- چه میدونم ... بخواد میتونم تو هتل یه کاری واسش دست و پا میکنم
- واقعا اینکارو میکنی؟
با گفتن این حرف، زهرا چشم از دهان برادرش برنداشت و سکوتی حاکم شد که با صدای نیره ـ خدمتکار خانه ـ از فکر بیرون آمد : علی آقا اومدن
زهرا همچنان منتظر چشم به دهان برادرش دوخته بود اما انگار آمدن علی حواس او را بالکل پرت کرده بود. تا موقع سلام و احوال پرسی، زهرا با خودش درگیر بود و نگاهش به موبایل. دوست داشت کسی را داشت که با آن در مورد امروز و اتفاقاتش حرف بزند. اما هیچ کس نبود. علی کسی نبود که با او در موردش حرف بزند . یعنی موضوع طوری نبود که بتواند با علی یا امیر یا حتی پدرش در میان بگذارد. به یک دوست، یک خواهر احتیاج داشت اما نمی توانست به عاطفه اعتماد کند و حرفش را بگوید چون عاطفه ها هم طور دیگری درگیر این مسئله بود.
با دیدن قامت علی در مقابلش ناچارا دست از فکر برداشت و نگاهش را به برادرش که لبخند مهربانی نثارش کرده بود، دوخت: سلام نمیکنی آبجی کوچیکه
از جایش بلند شد و با لبخندی جواب برادرش را داد. علی او را در آغوش کشید و بغضی در گلویش لانه کرد. تنها بود . بیشتر از آنچه که فکرش را بکند تنها بود. این تنهایی تنها متعلق به زهرا نبود. همه اعضای این خانواده تنها بودند. آن هم به خاطر فاصله ای که میانشان بود. همه سکوت کرده بودند به خاطر حرمت پدری که همیشه از دروغ و پنهان کاری متنفر بود. غافل از اینکه این سکوت و این حفظ حرمت رفته رفته جایش را به همان چیزهایی می داد که محمد از آنها متنفر بود. سال ها پیش شک و بی اعتمادی، حصار سیاهی به دور زندگی اش پیچیده و آن را نابود کرد. حالا برای رهایی از آن تاریکی و سقوط مطلق پناه برده بود به اعتماد . غافل از اینکه این اعتماد ریشه به تیشه زندگی اش می زند. اینبار به جای شک و بی اعتمادی ، دروغ و پنهان کاری بود که او را غرق تاریکی می کرد.
سکوت عجیب زهرا متعجبش کرده بود. او را از خود دور کرده و نگاهش را روی صورتش چرخاند: چیزی شده؟
امیر به جای او جواب داد: از موقعی که اومدیم همین طور ساکت نشسته زل زده به ما
- نه ... یه خرده دلم گرفته
علی مشکوکانه خواهرش را از نظر گذراند. کاملا مشخص بود ذهنش درگیر است تا این که دلش گرفته باشد. امیر پر سر و صدا از روی مبل بلند شد: خب حق داری دیگه ... صبح تا شب تو خونه ای ... پاشین بچه ها ... پاشین بریم یه دوری بزنیم ... این کوچولوی ما هم دلش باز بشه
عاطفه به سمت زهرا رفت: بریم لباس بپوشیم تا پشیمون نشدن
زهرا نگاهش را از نگاه تیزبین برادرش دزدید و همراه عاطفه به اتاقشان رفت. نگاهش را از رفتن زهرا گرفت و به برادرش دوخت: این چشه؟
- گفتش که دلش گرفته
نگاه چپکی به امیر انداخت: کاملا واضح بود یه چیزی ذهنش رو درگیر کرده
- چه گیری هستیا من چه میدونم
چشمانش را مشکوکانه ریز کرد: تو و عاطفه که کاریش نکردین؟!
- خری به قرآن ... ما چیکارش داریم ... اینا رو بیخیال ... اون زنه چی شد؟
اخم ریزی روی پیشانی اش نشاند و امیر ادامه داد: شیرین رو میگم دیگه
- اولا درست صداش کن خانم ارجمند ... دوما چی باید بشه؟ ... ( نیشخندی زد) یه ضرر توپ بهت زدم
امیر با اخم های در هم نگاهش کرد و علی رویش را برگرداند و همانطور که به سمت اتاق می رفت ادامه داد: گفتم میتونه مشتریاشو از اونجا راه بندازه ... تا تو باشی نخوای به خاطر پیش بردن کار خودت به دیگران ضربه بزنی
- به جهنم ... مهم نیست ... مهم اینه که اون زن رو کشوندیم سمت خودمون ... ضرر زدم ضررشم جبران کردم ... همین کافیه ... فقط باید یه کاری کنیم
علی ایستاد و نگاهش کرد: چی؟
به در اتاق دخترها اشاره کرد: فعلا بریم الان دخترا میان ... شب بهت میگم
علی سری تکان داد و قبل از خروج از خانه به محمد اطلاع دادند و بعد رفتند. به این ترتیب محمد فرصتی پیدا کرد تا در خلوت و تنهایی اش کمی به اتاق برود.
جعبه عکس های قدیمی را مقابلش گذاشت. عکس هایی که سال ها بعد از ازدواجش با مهناز حتی به خودش اجازه نداده بود، بیرون بیاورد. اما حالا بعد از دیدن او دلش هوایی شده بود. دلش هوای گذشته ها را کرد. هوای جوانی و جوانی کردن هایش. اشتباهات و باخته هایش را به این اشتباه. نگاهش روی عکس قدیمی و نیمه پاره ای ثابت ماند. عکسی که خودش در لباس دامادی و تنها پارچه ای از عروسش به جا مانده بود. آن روزی که این عکس به دونیم تقسیم می شد سراسر خشم و زخم بود. اسیر یک سقوط. اسیر یک تاریکی مطلق.
برای خواندن ادامه پست بر روی ادامه مطلب کلیک کنید