دفتر ارزوها...
دفتر ارزوها...
روزی مادرم دفتری به من داد.
دفتر را باز کردم.پر بود از ماه و ستاره و ابر...
ان روز دختر هفت ساله ای بیش نبودم.
گفتم:این چیه مامانی؟
مادرم گفت:این دفتر ارزوهاست.اگه هر کدوم از ارزوهاتو تو این دفتر بنویسی بر اورده میشود.
من شروع کردم به نوشتن ارزوهای کودکانه خودم.
روزها میگذشت و ارزوهای کوچک من براورده میشد.
کمی که بزرگتر شدم فهمیدم مادر و پدرم هر روز لای کتاب ارزوهای من را باز و ارزوهای من را براورده میکنند.
بعد از فهمیدن این موضوع قلمم را برداشتم و تمام برگه های دفتر را پر کردم از کلماتی که برایم فراتر از یک ارزو بودند:
مامان...بابا...
دوستتون دارم...تا ابد...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |