رمان گلبرگ های عشق نوشته pariya***75
رمان گلبرگ های عشق نوشته pariya***75
به سمتش برگشتم و باکنایه گفتم:
-ولی باهام بد کردی؟! میدونی حسام فقط موندم الان باچه رویی اومدی جلو؟
روی فرمون کوبید داد زد:
-بسته یوتاب؟ من نمیخاستم برم مجبورشدم برم نمیدونی چی کشیدم بعد رفتنت از عذاب وجدان خواب خوراک نداشتم وقتی نادیا بهم گفت چی کشیدی روزی صدبار خودم نفرین کردم
من بیشتر اون داد کشیدم:
-مجبور؟ لعنتی تو اون شبی که داماد شدی من دم تالارت داشتم خون گریه میکردم...بخاطرمن مادربزرگم اون شب کارش به بیمارستان کشید....لعنتی تو حق زندگی کردن ازمن گرفتی ...نکنه یادت رفته ؟ کاری کردی روزی هزار بار به خودم بگم من چی کم داشتم؟ چی کم داشتم که اون رفت؟! شب تا صبح گریه میکردم...میدونی مامانمم پا به پام گریه میکرد ...اون موقعه که کارم به بیمارستان کشید کجا بودی؟ حالا اومدی که چی ؟پشیمونی تو چه فایده داره؟ من زندگیم باختم میفهمی؟ باختم
-اره میفهمم به خدا همش دلم پیشت بود...ولی روی اومدن پیشت نداشتم...
-اره بایدم روش نداشته باشی ...چون تو قاتل احساسات منی! حسام تو کاری کردی که بعد خودت هرکی اومد بهش گفتم تو هم مثل اونی!
اشک هام سرازیر شدن ادامه دادم:
-حسام باهم بد کردی خیلی .....شب ها تا صبح اشک می ریختم...خاطرات به جنونم میکشیدن..هرکی اومد گفت چی شد پس عشقتون؟ منم فقط سرم می نداختم پایین....بعد رفتنت هنوزم قسم راستم بودی؟ حسام فقط بهم بگو اصلا دستم داشتی؟
سکوت کرد ....لب باز کردولی دستم جلوش گرفتم گفتم:
-هیس هیچی نگو ...نمیخام دروغ بشنوم ..میدونم من فقط برای تو یه هوس بودم ...الانم نمیخام که شوهر دارم با گذشته ی پر از اشتباهم بهش خیانت کنم...از زندگیم فاصله بگیر همینطوری که تو گفتی فاصله بگیر...
بیشتر هق زدم ادامه دادم:
-هنوز حرفات توگوشم زنگ میزنن گفتی من نشدم یکی دیگه...حسام بعد تو هیچکی تو نشد میدونی چرا؟ چون تو پست ترازاونی بودکه فکرش میکردم...
بهش زل زدم و با نفرت گفتم:
-ازهرچی که به تو و اون گذشته ی نفرین شده مربوطه نفرت دارم...ازحالا به بعد دیگه نمیخام حتی اشتباهی سر راهم قرار بگیری!
کنار ماشینم ایستاد...و باصدای آروم گفت:
-میدونم اشتباه کردم ...میدونم بد کردم فقط منو ببخش ...بذار کابوس شبانه ام تموم شه!
پوزخندی زدم گفتم:
-نمیشه تورو بخشید...تو قاتل روح و جسم منی ...هروقت تونستی گذشته ام پاک کنی که باحسرت برنگردم و بگم چرا؟ اون موقعه می ببخشمت...امیدوارم هیچ وقت کابوس هات تموم نشه ...باتموم بدی هات هیچ وقت نفرینت نکردم ....چوب خداصدا نداره تومنو شکستی خداهم داره عذابت میده
درماشین باز کردم قبل ازاینکه کامل از ماشین پیاده بشم گفت:
-دارم بابا میشم؟ نمیخام آهت خودم زندگیم بگیره!
به سمتش برگشتم...چشم هاش قرمز بودن با تموم بد بودنم بهش زل زدم گفتم:
-امیدوارم دخترت سرنوشتت مثل من باشه! چون تو نمیدونی بخاطر تو چقدر بابام آزار دادم...درضمن من هم نخواهم خدا کاری میکنه آهم بگیرت ...
ازماشین پیاده شدم...درمحکم بستم...قدمی برداشتم ولی حیفم اومد این جمله رو بهش نگم برگشتم سرم ازماشین داخل بردم و گفتم:
-یادم رفت بگمت ممنونم که از زندگیم رفتی...چون معنی عشق فقط با آرتام فهمیدم.