دلم عجیب گرفته
دلم عجیب گرفته
دیشب برای ششمین بار توی زندگی واقعاً احساس کردم که دارم میمیرم
بعد در کسری از ثانیه خیلی از خاطرات زندگیم جلوی چشمم اومد. حالم خیلی بد بود و خیلی درد داشتم به سختی نفس میکشیدم و قلبم به طرز عجیبی درد میکرد، اما مرور خاطرات یه لبخند مسخره روی لبهام نشونده بود.
اولین خاطره، خاطره مشترک من و حمید بود وقتی بچه بودیم و مادری ما رو توی تابستون گرم با آبی که توی قابلمه گرم کرده بود میشست. اما خیلی زود از خونه بچگیها رسیدیم به کوچه مدرسه نامجو که تاریک بود و من و حمید داشتیم ار همه غمها و درد و دلهامون صحبت میکردیم و یادم از دلم گذشت چقدر خوبه آدم یکی مثل حمید داشته باشد. بعد زهرا اومد توی ذهنم وقتی برای اولین بهم گفته «بیا بلاخره داری خاله میشی» و من پریدم و ماچش کردم و از خدا خاستم بچهاش دختر باشه. بعد رضا اومد توی ذهنم وقتی میرفت سربازی و من برنامهام رو طوری تنظیم میکردم که حتما قبل از اومدنش نون بربری بخرم اون موقع خونه اون قوچانیها مستاجر بودیم، بعد اون میاومد و ما با هم دست میدادیم یه طور عجیبی که دوست داشتم. بعد خاطره اومد توی ذهنم وقتی کوچک بود و من سوار کالسکه قرمز کرده بودمش و اون یه پیراهن صورتی گلدار تنش بود و من با همه پول توی جیبم براش کیک و ساندیس خریدم. بعد علی اومد توی ذهنم وقتی رفته بودیم کارت ورود به آزمون دانشگاه آزاد رو از دانشگاه تهران بگیرم و زود رسیده بودیم، بنابراین با هم رفتیم سینما و فیلم مزخرف تاکسی نارنجی رو دیدم اما وسط فیلم دو تایی رفتیم میدون خراسون و .... بعد بابا اومد توی ذهنم خاطره بابا خیلی تلخ بود یه روزی که تنهایی وایستاده بود و من اون روز با این که همه دورش بودیم احساس کردم چقدر تنهاست و اون روز احساس کردم صدای شکستن قلبش رو شنیدم سیزده بدر بود، از سیزده بدر متنفرم. بعد مادری اومد توی ذهنم وقتی بچه بودم و من پاهای یخ زدهام رو لای پاهاش میذاشتم تا گرم بشه و اون دستهام رو توی دستهاش میگرفت و ماساژ میداد تا گرم شه. بعد محمد عرفان اومد توی ذهنم وقتی برده بودمش پارک شاهد و اون بالای سرسره وایستاده بود و بلند داد میزد خاله برام قصه شل سیلور استاین بخون؛ شیری که نمیخاست شیر باشد و همه با تعجب نگاهش میکردن. بعد فاطمه اومد فاطمه همه خاطرات زندگی منه حتی روزهای که پیشم نبوده. یاد اون روز تلخ افتادم که اومد گفت موسسه پولمون رو خورده و رفتن و من حس کردم باید کاری براش بکنم و از اونجا نمیدونم چطور رفتیم توی حیاط فرش پهن کردیم و حافظ و سهراب سپهری خوندیم و چای نوشیدیم. در یه چشم بهم زدن روی چمنهای پارک حکیمه داراز کشیده بودیم و با هم حرف میزدیم. بعد محمدرضا عزیزم اومد توی ذهنم با همون چشمهای مهربون، اما زود رفت و با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم، محمدم بود وقتی برای اولین بار بهم گفت دوستم داره و من تا صبح گریه کردم. بعد اما محمد هی تکرار شد. ثانیه به ثانیه وقتی میخاست بره اتاق عمل و بهم گفت به خاطر تو همه چیز رو تحمل میکنم مطمئن باش خوب میشم. بعد مشهد و شبهای دعا، بعد روزهای اول زندگی و سختیهای مکرر، بعد مسافرت به شمال و دریای آرام و خاطرات ساکن و بعد و بعد و بعد و بعد و .........
ناگهان حس کردم که دیگه احساس مردن ندارم برای شما که تجربهاش نکردید عجیبه ولی من بارها تجربهاش کردم. نفسم به سختی بالا میاومد و فکر کردم اگه مرده بودم چی میشد. یه عده ناراحت میشدن و یه عده هم ادای ناراحت شدن رو در میاوردن. اما بین همه آدمهایی که دوستشون داشتم به نظرم فقط یه نفره که بعد از رفتن من واقعا تنها و غمگین میشه.
دلم عجیب گرفته