بازگشت از مرز بدنامی
بازگشت از مرز بدنامی
پدرم بنگاه اتومبیل داشت و مرا هم در کارهایش شرکت می داد. اما آنچه مرا بیشتر از هر چیزی عذاب می داد، این بود که پدرم اسکوند پول می گرفت! تمامی بورسی ها و صاحبان نمایشگاه اتومبیل به شکلی مشتری بی چون و چرای پدر من بودند. هر چه می خواستند از پدر من می گرفتند و پدر من هم چون خودش را منصف می دانست به 35 درصد بهره پولش قانع بود که همین هم در ماه سر به فلک می گذاشت. اما از یک طرف هم از سر پشیزی از طلبش نمی گذشت! این در حالی بود که در خانه نیز به دقت خرج و هزینه خانه را رصد می کرد و وای به حال وقتی که مادرم بی دلیل ریالی را خرج کرده باشد، هیاهوئی به راه میانداخت که تا ده خانه آنورتر متوجه میشدند که در خانه ما یک هسته آلوچه اضافه مصرف شده است. البته با اینحال هرکس وارد خانه ما میشد حسرت میخورد از اشیاء گرانقیمتی که خانه ما را تزئین داده بود. در واقع پدرم وسایل گران را میخرید تا بتواند گرانتر بفرشد. در واقع پدر من از محیط حال و آشپزخانه ما به عنوان فروشگاه لوازم خانگی و عتیقه جات استفاده می کرد. به محض اینکه امروز این یخچال را میخرید و دو ماه استفاده میکرد، مشتری پیدا میکرد و به قیمت گرانتر به او میفروخت و میرفت باز هم بهترش را میخرید. حالا چرا میتوانست بهترش را بخرد؟ به فلان بازاری پول می داد! بدهکار در موعد مقرر نمی توانست بدهیش را بپردازد. پدرم هم وقت را غنیمت میشمرد و بجای اصل و فرع طلبش وسائل مغازه طرف را محترمانه غارت می کرد. به همین خاطر منزل ما شده بود نمایشگاه وسائلی که پدرم می آورد و نگه میداشت تا مشتریش را پیدا کند...
بقیه در ماهنامه سیبه چاپ دهم خرداد 95
mahnamesibe@