از مجموعه خاطرات بعد از ظهر جمعه
از مجموعه خاطرات بعد از ظهر جمعه
اجل زندگی من راستگوئی من بود. در اداره ای کار می کردم که گرفتن داد مردم جزو لاینفک اسمش بود، اما کدام داد؟ که هر چه بود بیداد بود. کار ما با سرنوشت مردم سر و کار داشت. اداره ما ساخته شده بود تا ترازوی عدالت در آنجا برای همیشه کفه هایش موازی باشد. اما وای به ترازوئی که کفه هایش فقط در دست فرشته و تنها به دیوار اداره معنا پیدا می کرد. انگار این اداره دادخواهی ساخته شده بود که تنها داد کسانی را که میتوانستند بگویند اعلیحضرت!! قدر قدرت! ولی نعمت!! را بگیرد و با آن هائی که از زور بی کسی با شعله دل، خدا خدا می کرد، کاری نداشت. ضمن آنکه با آن هائی هم که مظلومانه زور می گفتند و با قیافه ای حق به جانب حق صغیر و کبیر را می چاپیدند و هر دروغی را راست جلوه می دادند و هر راستی را دروغ کاری نداشت. بر عکس، وای به حال کسانیکه می خواستند از راه راست، به راستی دست پیدا کنند! دستشان را در ملاء عام و در سطح شهر قطع می کرد تا آئینه عبرت بقیه شود و خدای نکرده زبان به اعتراض نگشایند و به دروغ نگویند که ما از عدالتی که با مالیات ما تهیدستان اداره می شود بی بهره ایم. بالاخره یکروز هم نوبت من شد. تهیدستی برای گرفتن دادش به نزد من آمد. هر چه پرونده اش را زیر و رو کردم، حق با او بود، اما رئیسمان به زور می خواست که من حق را به طرف مقابل بدهم. نشد، نتوانستم دروغ بگویم. بهمین خاطر یکروز بخاطر توهین به مقام منیع سلطنت و حفظ مصالح عالیه نظام و تشویش اذهان عمومی اخراجم کردند.
از آن به بعد به هر کجا که رفتم فایده نکرد. همه از من می خواستند که دروغ بگویم. همه از من می خواستند که کتمان واقعیت کنم. یکروز هم دروغ گفتم! اما دیگر دروغم بدردشان نخورد و بالاخره اخراجم کردند!
به محض اخراج تازه فهمیدم چه خاکی بسرم کرده ام! ویلان و سرگردان بدون درآمد و خجالت زده زن و فرزند! بالاخره دوستی که از زندگی خراب من با خبر بود، به من گفت: گاری دارم که بی صاحب است، بیا و تو صاحبش شو. من هم شدم آدم روزهای اول، چقدر راحت شده بودم، حالا هر چه دلم می خواست راستش را می گفتم، از هیچکس هم نمیترسیدم! اما چیزی نگذشت که فهمیدم راست گفتن دردی از من دوا نمی کند، یعنی مردم اصلأ یاد گرفتند که به آن ها دروغ گفته شود. آدمها، آدم راستگو را دوست ندارند. می دیدم هر روز به خاطر راستگوئی من، نیمی از بارم بر زمین می ماند و کسی آن را نمیخرد و همین روزهاست که از اینکار هم رانده شوم! به همین خاطر بهتر است، قبل از اینکه ناگریزأ مجبور شوم دروغ بگویم، بدلخواه اینکار را انجام بدهم. از روزیکه اینکار را کردم تا آخر تره بار و میوه ام را میفروشم و قول خرید فردا را هم از مردم میگیرم ....
بقیه در ماهنامه سیبه چاپ دهم خرداد 95
mahnamesibe@