آنقدر پشت آن پنجره نشسته بود و بیرون را دیده بود و حواسش را انداخته بود به گلهای قرمز پرده که آفتاب از سر دیوار گذشت و ریخت توی چشمهاش و منتظر کوبیده شدن آستانهای شد که حالا چارتاق باز مانده بود و قاطی باد و خاکستر، از پلهها بالا آمده بود و زیر نور بیرقمی، کنارش نشسته بود و دست کشیده بود به گودی پشتی ترکمن و زیرلب میگفت "غروب این باهار دیگر توفیری برای من ندارد. وقتی هنوز خیال میکنم رفتهای از جنگل برایم هیزم بیاوری."
پ . ن : از همه ی شما ممنونم :)
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |