داستانی از خودم
داستانی از خودم
آسمان همیشه "آبی" نیست!
جنگ تمام شده بود.جنگی که باعث شد تمام جهان،تمام انسان ها و حیوانات نابود شدند.جنگی که فرقی نمی کرد مهاجم باشی یا کسی که از وطنش دفاع می کند،همه مردند.فقط....فقط چند خصوصیت از انسان به جا ماند که می توانست جهان را برگرداند.جهانی که به یک ویرانه تبدیل شده بود.یک ویرانه با شهر هایی که فقط کمی آهن پاره نشانه ی زندگی انسان ها در اینجا بوده است.این خصوصیت ها باقی مانده بود"خشم،ناراحتی،مهربانی"ولی یک خصوصیت دیگر هم بود که باید پیدایش می کردند.چون که اگر او نباشد همان یک ذره شانس هم از دست می رود.
طوفان ها شاهان امروز زمین بودند و اگر زمین به حرفش گوش نمی کرد خاک هارا به هوا می برد و گردباد به پا می کرد.از میان یکی از هزاران گردبادی که روی زمین بود ناگهان یک نامه از دیگر خصوصیت به دست مهربانی رسید.مهربانی نامه را باز کرد:
"من رو همه جا می تونید پیدا کنید و همین کار شما رو سخت می کنه.سعی نکنید رد پام رو پیدا کنید چون این طوفان هایی که انسان ها به پا کردند رد پای منو می پو شونند.ولی این نشونه رو بهتون می دم که هر جایی که درخت بیشتر باشه من هم معمولاً آنجا هستم.دوستدار شما شادی."
بله.خصوصیت دیگرشادی بود.که اگر پیدا نمی شد هیچ امیدی وجود نداشت.راه افتادند.
این داستان ادامه دارد...