یادت بخیر
یادت بخیر
بالاخره بعد از این همه مدت توانستم فراموشت کنم!
اما مثل پادشاهی که مقتدرانه در جنگی پیروز شده و در راه برگشت به تاج و تختش از طرفی دیگر غافلگیر شده و شکست می خورد می ترسم.
می ترسم دنیا همانگونه که بزرگیش را به رخم کشید و تو را انطور ازم گرفت که با طی الارض هم نمی توانستم پیدایت کنم همانگونه هم کوچکیش را نشانم دهد و بلند بلند بخندد و به چشم های مات و مبهوت و متعجبم بنگرد و بگوید: دیدی باز هم توانستم حیرتزده ات کنم؟!
می ترسم از روزی که تو را در
فروشگاهی
خیابانی
کافه ای
کنار دریایی
یا هر نا کجا آباد دیگری کاملا غیر منتظره ببینم!چشمم به چشم هایی بیافتد که روزی سوار بر ستارگانش هفت شب آسمانش را می گشتم و از این سیر و سفر و خسته نمی شدم.
آنوقت مانند همان پادشاه پیروز که در راه بازگشت شکست خورده جای تاج پادشاهی باید آب بر خاک زیر پایم بریزم و گل بر سر بگیرم!
راستی اگر دنیا کوچکیش را به رخم بکشد
اگر آن روز لب باز کنی و اسمم را صدا بزنی
اگر تو هم مثل من حیران شوی و کاوشگرانه به دنبال تغییراتی باشی که این سال ها درونم به وجود آمده و در هر یک از آین تغییرات روز ها و سال هایی به یادت بیاید که مثل قاب های قدیمی آنقدر سراغشان را نگرفتیم که گرد و غبار باعث شده جز تصویری تار و کمرنگ و برامون به نمایش نکشند.
راستی حال تو هم آنروز مانند من حال درختان خزانزده ست؟!
نکند روزی دنیا نه تنها کوچکیش را نشانم دهد بلکه سقفش را هم بر سرم خراب کند؟
نکند آن روز حال تو مثل حال من نشود؟!
نکند بی تفاوت از کنارم رد شوی...
نکند آن روز مرا نشناسی؟!
نکند آن روز بیایی اما باز هم نمانی...
نکند آنروز بیاید!
لیلی اسدالهی