زنی در من است که باور نمی کند فرزند تازه به دنیا آمده اش حالا مرده است. باور نمی کند!
زنی در من است که باور نمی کند فرزند تازه به دنیا آمده اش حالا مرده است. باور نمی کند!
مدت هاست
شاید به قدمت چند سال زیاد. فکرم به بچه دار شدن که می رود. خودم را زنی تصور می کنم که نه ماه را گذرانده است. حالا دردش گرفته و زایمان کرده و چشم که باز می کند بهش می گویند "متاسفیم، دووم نیورد. خدا صبرتون بده"
جیغ های خودم را میشنوم. انقدر جیغ می زنم که حنجره ام یا پاره میشود یا صدمه ای می بیند.
صدای جیغ های خودم تو سرم که می پیچد. سرم را با دست هایم محکم فشار می دهم، روی گوشم فشار می دهم و باتمام وجودم گریه می کنم. و التماس زنی می کنم که دارد از مردن فرزند تازه به دنیا آمده اش ضجه می زند، به خودم التماس می کنم که آرام شود.
و این کاری ست مدام و بی اختیاری. ترسی وحشتناک. وحشتناک تر از اینکه به تو بگویند هیچ گاه بچه دار نخواهی شد. وحشتناک تر از هر چیزی که فکرش را می کنم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |