266
266
تصویر زرافه ی بادکنک دار را برای تو گذاشتم. می خواهم تو را از همین حالا مهربان با حیوان ها، تربیت کنم. اصلاً شاید وقتِ بودنت روی زمین، وقتِ بودنت در حیاطِ خانه، بیشتر، با حیوان ها بازی کنی تا آدمها. بازی کردن با آن ها را بهت یاد می دهم. مهربانی کردن به سگ را بهت یاد می دهم. مهربانی کردن به گربه و مرغ و خروس و جوجه را هم. مهربانی کردن به پرنده هایی که روی سیم های برق نشسته اند را حتی. می دانی ریشه، من خودم با حیوان ها بزرگ شدم. با مهربانی کردن به آن ها. با تر و خشک کردن جوجه هایم که یکی یکی گربه، گربه گی اش را روی آن ها پیاده کرد. من حتی یک جوجه را هم دفن کردم، زیر درختِ ازگیلِ پیرِ حیاط. با بچه گربه ای که راه گم کرده بود و پدر و مادر هم. بغلش می کردم و نوازشش. اما چون هی برای دیدنم از پله ها بالا می آمد و دمِ درِ هال میو میو می کرد، آدم بزرگ ها کم کم از من فراریش دادند. من با گوسفندها هم زندگی کردم. با سگ ها هم. مرغ و خروس هم که جداناپذیر بودند از خانه ی ما. اما، از وقتی همه رفتند، دیگر نه من مهربان ماندم و نه خانه مان رنگی دارد و رایحه ای. از وقتی حیوان ها از خانه مان کوچ کردند عشق هم رفت. ولی من برای تو، دوباره پای آن ها را به خانه مان باز می کنم. تو، دوباره، عشق را به من برمی گردانی. تا آن وقت، بیا با همین زرافه بازی کنیم. بادکنک هایش را ببین. سه تاست. لبخند.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |