زری و یوسف...
زری و یوسف...
آن وقت دوباره برمی گردی به جهان خودت...به گذشته ات، دل بستگی هایت، خاطراتت...
می روی و انگشت می کشی بر تن کتاب هایت و آن یکی که از همه برایت دوست داشتنی تر است، از قفسه بیرون می کشی و...
نقد آثار سیمین دانشور_بانوی دوست داشتنی رمان کشورمان_عنوان پایان نامه ام در مقطع کارشناسی ارشد بود.
هیچ گاه از خاطرم نمی رود که با چه اشتیاق و کوششی و چگونه خط به خط آن را با علاقه نوشتم و خوب پاسخم را هم از خود سیمین گرفتم با یادداشت پرمهری که روز دفاع برایم فرستاد و...
و سیمین با چه تلاشی، چه تلاش بی وقفه و صادقانه ای رابطه زری و یوسف، شخصیت های اصلی رمان را در کسوت رابطه ای آرمانی بین یک زن و شوهر/عاشق و معشوق به رشته تحریر در آورده است!
با هم چند خط از کتاب سووشون را می خوانیم.
"زری احساس کرد دلش آشوب می شود.یوسف لبخندی زد و گفت:سهراب جان این قصه که مال ده دوازده سال پیش است.تو خودت لااقل سه بار همین قصه را در موارد مختلف برای من گفته ای.
ملک سهراب به گستاخی گفت:انصاف بود بگذارید برای چهارمین بار هم بگویم؟
یوسف گفت: اول یادم نبود،وقتی گفتی یادم آمد. اما تو چه خیال کردی؟ من نه فرشته ام،نه دیو. من هم مثل همه آدم گنهکاری هستم و رو به رستم پرسید: خوب حالا از من چه می خواهید؟ همه اش پرت گفتیم،برویم سر اصل مطلب.
....
رستم گفت: هرچه آذوقه دارید به ما بفروشید. درو نکرده ها را هم خریداریم. به هر قیمتی که باشد.
یوسف پرسید: کی یادتان داده؟ زینگر؟ تا حالا حرف از خرید مازاد غله بود، حالا هر چه هست و نیست را می خواهند!
دو برادر نگاهی به هم کردند و ساکت ماندند. یوسف داد زد:آذوقه می خواهید که بدهید به قشون خارجی و عوضش اسلحه بگیرید و بفتید به جان برادرها و هم وطن های خودتان؟ یک لایش کردیم نرسید حالا دو لایش می کنیم. شما مگر عقل در کله تان نیست؟ آن دست های مرموز که نمی خواهند شما سر و سامان بگیرید برای چنین روزهای مبادایی است...پس کو آن دلاوری ها و مردانگی ها و نجابت ها و سبیل های بورش می لرزید.
....
زری بلند شد قلیان را برداشت و رفت..."
سووشون؛ انتشارات خوارزمی.