268.
268.
واقعیت این است که این روزها باید یاد گرفته باشم بی پایه بودن چه شکلی است. اینکه بتوانم بدون همراهی هیچ دوم شخصی از زندگی لذت ببرم و زیبایی هایش را بی هوا ببلعم . اما راستش را بخواهی اگر یک دختر تنها باشی و در یک شهر درندشت با پوسته مدرن و امروزی اما با لایه هایی از سنت های دست و پاگیر و دگم اش زندگی کنی، حتی نمی توانی بی پایه از این شهر لذت ببری. اعتراف می کنم هیچوقت نتوانستم دست_ تنهایی خودم را بگیرم و لابلای مناظر شهر بچرخانمش. دختری تنها که باشی نمی توانی بیشتر از پنج دقیقه با خیالی آسوده بنشینی دور فواره یک پارک . چون قطعا متجاوزی پیدا می شود که احساس کند باید در تنهاییت خودش را شریک کند. تنها که باشی نمی توانی زیر درختان سر به آسمان ساییده ولیعصر خوش خوشان قدم بزنی و از هوای بهار لذت ببری. مبادا چند تایی بچه مزلف پیدا شوند و تو را نشان کنند که تنهایی داری قدم می زنی و اصرار داشته باشند که حال و هوایت را دو نفره کنند. توی این شهر تنهایی نمی شود رفت دربند. نمی شود زد به دل کوه. نمی شود یک دیزی توی یک قهوه خانه قطعا مردانه زد به بدن. نمی شود روی وسایل شهربازی تاب خورد و از ته دل جیغ زد و انرژی های انباشته در وجود را یکجا تخلیه کرد. چون در پس همه این تنهایی ها قطعا پای یک نفر در میان است تا به خودش اجازه دهد بی اجازه ی تو یک بانوی محترم تنها را همراهی کند. این طوری است که تنهایی نهایتا می توانی بروی خرید. آن هم هول هولی و با عجله. نه از نوع گشت و گذارش در باغ دلگشا. می توانی در صف نان بایستی و نانت را که گرفتی جنگی بزنی بیرون و سر به زیر، راه خانه ات را پیش بگیری. می توانی دانشگاه بروی. اتوبوس سوار بشوی و از میله های مترو آن هم تنها در واگن بانوان و میان آنهمه دستفروش سمج، آویزان شوی.
و این طوری است که دوست مترسک هم بعد از چند سال وقتی خواهری نداشته باشد برای همراهی، وقتی دوست فابریکش بعد از ده سال بنا گذاشته باشد به ناز و کرشمه و خودش را دیگر هم شاٌن دوستش نداند، وقتی میم دوست و همکار قدیمی، رفیق گرمابه و گلستان دیگری داشته باشد برای تقسیم کردن اوقاتشان با هم، وقتی دختر دایی ذاتا جهانگرد تصمیم گرفته باشد ازدواج کند و هزاران کیلومتر مهاجرت کند به آن ور دنیا، وقتی خود مترسک متاهل باشد و هزار گرفتاری داشته باشد برای حل و فصل، وقتی تمام قرارهای گاه و بیگاه دوستانه هر بار مصرانه به هم می خورند، تصمیم می گیرد همه تنهایی های خودش را بغل بگیرد و یک جا گوشه خانه آرام و بی صدا بنشیند و به همه پنجره های باز این شهر فکر کند. چون هنوز یاد نگرفته است، در شهر چگونه باید اکسیژن شکار کند تا خفه نشود!