راسکلنیکف عقلاً به این نتیجه می رسد که نه تنه با کشتنِ پیرزن هیچ ضرری به جایی نمی رسد، بلکه قدرت انسانی به منصه ی ظهور می رسد. اما وقتی این تصمیم را در دنیای واقعی به اجرا می گذارد به دیوار ناشناخته ی وجدان برمی خورد. چیزی که حداقل اصالت اش را از راهِ عقل نمی توان ثابت کرد.
در «جن زدگان» کیریلف به این نتیجه می رسد که خودکشی کند در آن خدا می شود، اما تا آخرین لحظات تردید دارد و نمی تواند دست به کاری بزند و نهایتاً هم مرگ اش چندان حساب شده و عقلانی صورت نمی گیرد.
همچنین ایوان کارامازوف با وجودِ عقایدِ روشنفکرانه دست آخر کارش به جنون کشیده می شود: جنونِ ناشی از تناقض بین حقیقتِ انسان و برداشتی که ما از آن داریم.
در واقع وجه مشترک همه ی این شخصیت ها این است که می پندارند انسان را به قطعیت دریافته اند، اما وقتی دست به عمل می زنند متوجه می شوند که وجود انسان - و از جمله خودشان- بسیار گسترده تر از تصوری است که داشته اند.
همچنین داستایوسکی به خوبی در می یابد که طراحانِ ایدئولوژی ها و نظام های از پیش تعیین شده ی اجتماعی - به خصوص سوسیالیسم- حقایقِ انسانی را نادیده می گیرند. انسان را نمی توان در چارچوبی گنجاند، زیرا که انسان خداست و حقیقتی ست تا به ابد نایافتنی.
این که اتفاقاتِ داستان های داستایوسکی و رفتار آدم هایشان اینقدر غیرمنتظره است خود مبین همین مطلب است، این که هستی همیشه چیزی ناشناخته برای ما دارد.
مشکلِ نظام های ایدئولوژیک این است که فکر می کنند جهان را شناخته اند و به قطعیت رسیده اند، حال آن که قطعیتِ جهان بسی فراتر از تصور ماست...