روی خط آفتاب



دردم  نهفته به ز طبيبان مدعي
باشد كه از خزانه غيبش. دوا كنند

+  نوشته شده در  شنبه نهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 3:59  توسط فرید دبیرشاه اویسی  | 


الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَى عَبْدِهِ الْكِتَابَ وَلَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجًا


دل از من برد و روی از من نهان کرد


خدا را با که این بازی توان کرد




شب تنهاییم در قصد جان بود


خیالش لطف‌های بی‌کران کرد




چرا چون لاله خونین دل نباشم


که با ما نرگس او سرگران کرد




که را گویم که با این درد جان سوز


طبیبم قصد جان ناتوان کرد




بدان سان سوخت چون شمعم که بر من


صراحی گریه و بربط فغان کرد




صبا گر چاره داری وقت وقت است


که درد اشتیاقم قصد جان کرد




میان مهربانان کی توان گفت


که یار ما چنین گفت و چنان کرد




عدو با جان حافظ آن نکردی


که تیر چشم آن ابروکمان کرد
-----


خامش که اگر خامش نکنی


در بیشه فتد این آذر من




باقیش مگو تا روز دگر


تا دل نپرد از مصدر من





+  نوشته شده در  دوشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۵ساعت 10:45  توسط فرید دبیرشاه اویسی  | 


ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق شب روان را آشنایی‌هاست با میر عسس عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکین مگس نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
+  نوشته شده در  یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 16:59  توسط فرید دبیرشاه اویسی  | 





تو را نادیدن ما غم نباشد


که در خیلت به از ما کم نباشد




من از دست تو در عالم نهم روی


ولیکن چون تو در عالم نباشد




عجب گر در چمن برپای خیزی


که سرو راست پیشت خم نباشد




مبادا در جهان دلتنگ رویی


که رویت بیند و خرم نباشد




من اول روز دانستم که این عهد


که با من می‌کنی محکم نباشد




که دانستم که هرگز سازگاری


پری را با بنی آدم نباشد




مکن یارا دلم مجروح مگذار


که هیچم در جهان مرهم نباشد




بیا تا جان شیرین در تو ریزم


که بخل و دوستی با هم نباشد




نخواهم بی تو یک دم زندگانی


که طیب عیش بی همدم نباشد




نظر گویند سعدی با که داری


که غم با یار گفتن غم نباشد




حدیث دوست با دشمن نگویم


که هرگز مدعی محرم نباشد



+  نوشته شده در  یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 14:53  توسط فرید دبیرشاه اویسی  | 





زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد


از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد




صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست


باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد




شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب


باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد




مغبچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل


در پی آن آشنا از همه بیگانه شد




آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت


چهره خندان شمع آفت پروانه شد




گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت


قطره باران ما گوهر یک دانه شد




نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری


حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد




منزل حافظ کنون بارگه پادشاست


دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد


 ------
یونس 2

+  نوشته شده در  یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 14:33  توسط فرید دبیرشاه اویسی  | 


 
سوره ياسين بسي خوانده ام از عشق و از ذوق

+  نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۵ساعت 8:36  توسط فرید دبیرشاه اویسی  | 


بنده باش و بر زمين رو چو سمند.          
چون جنازه نه كه بر گردن برند

+  نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۵ساعت 15:54  توسط فرید دبیرشاه اویسی  | 
Let's block ads! (Why?)