خوب نخوابيدم. گمانام كسي خيلي جدي داشت بهم فكر ميكرد. حدوداي 4 بود كه كودتاي تركيه را فهميدم. فور گاد سيك. هنوز خبر «نيس» تازه است. يادم باشد «كودتا»ي آبراهاميان را بخرم؛ بلكه سر در بياورم از ساز و كار كودتا در خاورميانه.
كوچولوها هم نحس شده بودند. كار نكرده نگذاشتند ديشب. بدو بدو و جنگبازي، روي تخت من، روي بالش من، روي بدن من. گلدان به آن قشنگي را هم از بالاي جاكتابي پرت كردند روي مجلهها. دهان رييسجمهوري مكزيك پر از خاك خيس شد روي جلد «تايم».
نه عصباني شدم نه كلافه. عوضاش رفتم نشستم روي مبل، نان محلي و پنير خوردم. مسواك هم نزدم.
آقاي شاهي مرد؛ همسايه بچگيها. به مامان گفتم مرگ و زندگي دو روي يك سكهاند؛ گفت: «دور و بريهاش چي؟» و به غصهخوردن ادامه داد. پيش خودم فكر كردم چه شبيه «مورسو» بود مدل حرفزدنام. «مورسو»ي كافكا بهطبع كه البته تحت تاثير يونگ و نحلههاي شرقيست. جمعه آراميست. دو تا ساندويچ گودا با كره فراوان و مقادير زيادي گوجهفرنگي و خيار صبحانه خوردم. بعد رفتم توي تخت با يك چايي و «بازي»هاي اريك برن. بچه آمد كنارم. كتاب را دنداندندان كرد. چه افتخاريست براي آقاي برن كه بچه به اين قشنگي دندان كوچكاش را روي تياي فشار دهد. بعد رفتم حمام. زير دوش يادم آمد بايد نمكدان بخرم. همه نمكدانهاي خانه يا سربند ايتي بيتي كوچولوها شكستهاند يا ته لاستيكيشان گم شده.
جمعه بهغايت مطبوعيست؛ گو اين كه بايد بروم سر كار. آقاي كاف. صاد آخر آخراي جلسه گفت: خوشبهحالتان كه آخر هفتههايتان با باقي روزها فرق دارد و ژست هميشه قربانيش را گرفت. داشتم يازده شب هول هول و شاد و شنگول به عشق ويكند از دفتر خارج ميشدم. توي دلم گفتم: شما هم عوض رفت و آمد ميان دو قطب «گندهگوزي، قربانيت» يك كمي زندگي كنيد آخر هفتههاتان متفاوت ميشود.
كلي كار دارم عوضش رفتهام توي تخت و ايچينگ ميخوانم. گمانم اوايل دهه هشتاد بود كه به لطف دايي آمد توي كتابخانه ما. همان وقتها كه دايي مجرد بود و هفتهاي 6 شب خانه ما بود و مامان براش مادري ميكرد چنين و چنان. القصه. بعد از اپسيلون مطالعهام در باب اسطوره و روانشناسي، ايچينگ را يككمي بهتر ميفهمم. رمزگونه است و اين هم دلام را ميبرد. راستش ديگر آن مبحث ثقيلي نيست كه سخت بودنش پسام ميزد. يك در تازهاي دارد برايم باز ميشود. نميشناسماش و دلم غنج ميرود بابت تجربه عبور از اين در.
Let's block ads! (Why?)