چَروا( همان حیوان بارکش است)

گل چشمه (5)



او در پی امر ملا به سوی موتور رفته و از خرجینش جلیقه خاکی رنگی را بیرون کشید و به زن داد. بعد به آموزش طرز استفاده از آن پرداخت. ب رای اینکه یادش نرود؛ چندین بار حرف هایش را تکرار کرد. پس از اطمینان از یاد گیریش و پیش از آنکه س وار موتورشان شوند؛ ملا رحمان که ته مانده های کیف و لذت در نگاهش شُرّه می زد. با ارتعاشی در لحن و صدا به یادآوری ثواب جهاد در راه خدا و امت اسلام پرداخت. خطابه اش که ته کشید؛ به آرامی ترک موتور نشست. عبدالحی هم با تحکم و به تقلید ملا تأکید کرد:
    ضعیفه یادت نره، اگر اُ کاری ره کی گفتم، فردا نکنی؛ سر خودته و بچه ها ته گیرد تا گیرد مبرُّم.
بی آنکه کلامی بگوید؛ نگاهشان کرد. از پس پشتشان، دور شدن موتور را تماشا کرد. آن قدر که گرد و خاک ناشی از حرکت موتور روی زمین خاکی از تیررس نگاهش محو شد. بعد به خودش آمد. دستان کبره و پینه بسته از کار و رنج سالیان که بسان کف پای شتری خودنمایی می کرد؛ بالا برده و پتک وار بر فرق سرش کوبید. بی اختیار همراهش فریادی زوزه مانند کشید. سیل اشگ چون ژاله بهاری سرازیر شد. دستان نحیفش بر خاک جنگ زده و مشت مشت بر صورتش می ریخت. شیاری از گِل در چهره اش نقش ماتم گرفت. چند دقیقه ای که از شیون و زاریش گذشت. مات و حیران از رخدادی که بر او  گذشته بود. به رگه های چرک و خونابه که از هرم گرما به خشتک تنبانش ماسیده بود؛ خیره نگریست. باز گریه امانش نداده و شیون آغازید. ولی این بار خفه و بی صدا، تنها شانه های خسته اش در لرزشی مدام، بسان شاخه های بید در معرض نسیم می لرزید.
کم کم آفتاب میل غروب می کرد. به خودش آمده و دستمال خالی نانش را که آن ها آغشته به کثافت کرده و به گوشه ای انداخته بودند؛ برداشته و روی زمین پهن کرد. جلیقه را درونش گذاشته، چهار گوشه دستمال را به هم آورده و گرهی خوشه ای زد. سر و وضعش را مرتب کرده و چادر به سر و پوشیه را روی صورتش انداخت. آنگاه کوزه خالی و دستمال را برداشته و با هول و هراسی که بر وجودش غالب شده بود؛ راه افتاد. پاهایش نای کشیدن را نداشت. تمامی بدنش به سبب دستمالی آن ها کوفته و رنجور شده بود. بغضی خفه کننده گلویش را می فشرد.
به خانه اش که رسید؛ در ورودی حیاط را چارتاق باز دید. هولی دهشت زا وجودش را فراگرفت. پنداشت که نکند طالب ها بر خلاف آنچه گفته بودند؛ به سر وقت پسرانش آمده اند. ترسان و لرزان در آستانه به چارچوب تکیه داد. نای و توان داخل شدن را نداشت. با صدایی گرفته و دردمند بچه هایش را صدا زد:
     بشیر، سمیر، نصیر ... کوجی ین ... در حَولی برای چی چارتاق وایه؟
از طویله صدای نصیر بلندشد:
     داین جی یم بی بی جان. دَرِم تخم مورغا ره جمع منِم تا زِر دست و پای گاوه نشکینه.
نفسی به آسودگی کشید و بی درنگ به پستو رفت. به شتاب در صندوق جهازی اش را باز کرده، دستمال جلیقه را زیر پیراهن عروسی اش مخفی نمود. سپس سراسیمه بقچه حمامش را برداشته و از خانه بیرون زد. آن وقت روز حمام ده خلوت بود. بی آنکه به سمیره زن حمامی که در سربینه نشسته بود؛ نگاهی کند. سلامی کرده و به شتاب وارد صحن حمام شد. از پشت سرش صدای سمیره بگوشش رسید:
     گل چشمه، چو خطت زیاد رفته. اگه حساب ته صاف نکنی؛ دگَه نمگذرم بری تو حموم. شنفتی؟
تنها به پاسخی کوتاه بسنده کرد:
   هابله.
همین که پایش به صحن حمام رسید؛ با نگاهی سریع پنداشت که کسی جز او نیست. ولی صدای شرّه آبی را شنید. با دقت چشم درّاند. پرهیب کسی را نزدیک خزینه دید. در حین او هم صورت کف آلودش را چرخانده و به گل چشمه خیره شد. او را در همان نگاه اول شناخت. عروس مه لقا دختر ننه خیر نسا بود. با تمسخری بر لب به پرسید:
   گل چشمه جان، تعجبی یه ... ای وقت روز امیه یی حموم؟
حال و حوصله کَل کَل را نداشت. زیر لب واگویه کرد:
   دختره پُررو ... گُه زیادی مُخرَه!
به گوشه ای خزید و لگنش را از شیر خزینه پر کرده و به شستوی مشغول شد. انگاری دختر خیر نسا خیال نداشت که او را به خودش واگذارد. او کاسه و لگنش را برداشته و کنارش نشست. گل چشمه بی اعتنا به شستشوی خویش پرداخت. ولی او پنداری از تنهایی حوصله اش سر رفته بود:
   راستی نگفتی برای چی، ای وقت روز امیه یی حموم؟ تو که شوت د اینجی نیه!
می خواست سرش داد بزند و بگوید: این فضولیا به تو نِه آمیه. ولی پنداشت اگر چنین جوابی به بدهد. پُرو تر و گستاخ تر شده و پرده حرمتش دریده خواهد شد. بدین گمانه تبسمی گوشه لبش نشست. پیش از آنکه اشگ سرازیر شده اش نمایان گردد؛ به تندی کاسه ای آب به صورتش پاشاند. بعد بی صدا مشغول شد. درمانده و امانده به اندیشه شد. چگونه او را از سر خود واکنم. اویی که مثل خر مگس با وزوز عذاب دهنده اش، آرام و قرارش را بهم زده بود! دو باره پرسش را تکرار نمود:
   ور نگفتی؟
   خب معلومه، از سر زمین میوم.
   موم از بس را به راه سلیم بهم گیر مته.
بعد با خننده ای که رج دندان های سفیدش را نمایاند؛ ادامه داد:
   مدنی دکون علّافیش چُسبیه به خَنَه یه. مشتری که نداشته بشه؛ میه سراغ مو!
به تبسمی همدلانه گفت:
   وقتی نمونده؛ نمازت قضا نره؟
گویی این سخنش کارساز شد. به تندی برخاسته و پس از عسل داخل خزینه از صحن خارج شد. او ماند و انبوه درد و رنج. کیسه را برداشته با شدت هرچه تمام تر به جان پوست تنش، به ویژه آنجایی که آن طالبان ملعون به لمسش پرداخته بودند؛ کشید. آن قدر بارها کیسه کشید و صابون مالی کرد که پوست تنش سرخ و خون رنگ شد. خسته و وامانده کیسه و صابون رو به کناری انداخت و داخل خزینه شد. آب گرم در تماس با پوستش، سوزش و دردی جانکاه را به جانش ریخت. چند لحظه بعد احساسی از آرامش و رضایت را به جسم و جانش دواند. هر چند دلش می خواست ساعت ها در آن غوطه ور باشد؛ ولی فوت وقت نماز، واداشتش با عجله تن و بدن آلوده اش را شسته، غسلی کرده و از آنجا بیرون بزند.
به خانه که رسید؛ هنوز نیم ساعتی تا غروب آفتاب مانده بود. در آستانه منزل، پسر خُردینه به استقبالش آمد:
    بی بی جان، بکوجی رفتی؟ یه دعوایی رفته کی مپرس و مگو!
گویی بند دلش پاره شد. جیغی ترسان کشید و پرسید:
    چی خبر رفته بشیر جان؟

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 0:2  توسط مسعود دستمالچی  | 

گل چشمه (4)

+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 0:22  توسط مسعود دستمالچی  | 

گل چشمه (3)

لرزشی در اندام گل چشمه افتاد. وحشتش فزونی یافت. اما سعی کرد بر خودش مسلط شود.
   به پوشیه ام چکار داری مرد! تو نامحرمی، گناه دره. مو پوشیه مو کنار نمزنم.
جوان که در و تب و تاب دیدن چهره اش می سوخت. پرخاش گرانه به صدا درآمد:
   جَر نکن زن. هرچی ملا ورمگه، ورگو چشم.
بعد خیز برداشت و چنگ در برقعه او زد. همراه پوشیه چادر از سرش افتاد. او جیغی هراسان کشید و روزی زمین نشست. هر دو در یک آن، اندیشه ای همسو در مخیله شان گذشت. ملا به تحکم گفت:
   ورخیز،
 اما او چون پرنده ای بی بال و پر، نای برخاستن نداشت. هم چون کلوخی به زمین چسبیده بود. طالب جوان تر برافروخته شده و لگدی به آبگاهش زد.
   چیه زنیکه نانجیب تَلِ کفچه مار لوکّه رفته یی. وقتی که ملا ورمگه وخه. بیس وخزی.
آنگاه چنگ در موهای حنایی اش زده تا بلندش کند. گل چشمه از شدت درد فریاد جگر خراشی کشید:
   ای خدا ... یکی کمک کنه. مگر شوما نامردا مسلمون نِیِن.
ملا به خونسردی دو باره به نوازش محاسنش پرداخته و به نرمی گفت:
   زن هرچی کی بشتر طغیان کنی؛ جرمت سنگین تر مره.
فکری به ذهنش رسید. برخاسته به اطراف نگاهی انداخت. تا چشم کار می کرد؛ جنبنده ای نبود. دشت در سکوت سنگینی فرو رفته بود. از اقبال بدش حتی از نعیمه و شوهرش که هر روز از بام تا شام روی زمینشان که در تیر رس نگاهش به کار مشغول بودند؛ هم خبری نبود.  این حرکتش از چشم ملا رحمان پنهان نماند. او رو به دیگری کرد و گفت:
   عبدالحی می بینی!... تل همه طاغیا رد شریکی مگرده!
خنده ای بر لب های او نشست و دندان های کدر و قهوه ای شده از ناسش نمایان شد. به تمسخر گفت:
    مو چشم و چارم ازی اداها پوره. همه شه تل همن. عین کَوک سرش ره دمیون برف منن. فیکر منن کسی نمبینه. اَخیر یکی نیه به اینا ورگوه هر کاری که بکنن خدا خودش میبینه.
درمانده و بی پناه چشم بر زمین دوخته بود. با اینکه ظهر بود و هرم گرمای تابستان دشت و دمن را فراگرفته بود؛ احساس سرمایی بی موقع تنش را لرزه انداخته بود. از جنایات، فجایع و فسق و فجور طالبان چیزها شنیده بود. همین دیروز که رفته بود از مغازه شفیع الله قند و چای بخرد؛ شنید که او به زنی از محله سگزی درباره ایشان چه می گفت:
     شنیدی به سر عهد و عیال کَل ممد بدخشی چی اَوردن؟ ... مگن چون برای موتورشه، بنزین ندایه. جلو چشماش سر زن وبچه هاش گیرد تا گیرد ببّری ین! تازه خبری ندری ... دختر مش علی سُرخَکی رم فقط به خاطر ای کی پوشیه ندُشته. تو همی کناره رود بی ناموسش کیدن. دختر بچاره که راهی به خنه رفتن ندشته؛ خودشه د رودخنه اندوخته و مردم پایین دست هریرود جسدشه از آو گرفتن!
با مشتی که عبدالحی بر جناق سینه اش کوبید؛ خاطره هایش رنگ باخت:
    چیه ضعیفه خودته به موش مردگی مزنی!
    برار جان ترا به کلوم الله دس از سروم وردَرِن. بچه هام د خَنَه منتظرن تا براشه کل جوش تیار کنم.
    هه هه...هه. آملا، ای زنکه چی ورمگه!
بعد رو کرد به گل چشمه و گفت:
    با دهن نجیست اسم کلوم الله ره مبر. ما د این جی یم تا حکم خدا ره اجرا کنِم.
سپس نگاه شهوت آلودش بر چهره اش دوخت و زیر لبی واگویه کرد:
    اول بیس ما ره تیار کنی تا ...
بعد به خود آمده و رو به دیگری کرد و پرسید:
     ملا رحمان ... حکم خدا ره بفرما.
او بی درنگ همراه دانه های تسبیحش به شمردن گناه های گل چشمه پرداخت.












+ نوشته شده در  یکشنبه دهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 16:8  توسط مسعود دستمالچی  | 

گل چشمه (2)

     نفوس بد مزون زن! تو بهتر مدنی یا شاه ولی؟ تو فیکر منی اگر از اُ خبرا بو؛ شاه ولی مگذاشت پسرش از ای کارا بکنه؟
     اُ ره ولش کن. یک موی بدنم  راضی به ای رفتن نیه.
هر چه تقلا کرد؛ شویش از تصمیمش منصرف نشد. مرغش یک پا داشت. از آن روز دو هفته می گذرد. هنوز از شوهرش خبری نشده است. دو روز بعد از رفتنش، کار هر روزش این بود که آفتاب نزده به هرات می رفت. دم در استانداری هرات بست می نشست. تا بلکه خبری و سراغی از شویش بدهند. اما دست از دو پا درازتر بر می گشت. انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود.
اوایل راهش نمی دانند. همان دم در حیاط استانداری نگهش می داشتند. امنیه ای به داخل عمارت می رفت و خبر می آورد. کم کم برای نگهبانان و کارمندان آنجا چهره ای آشنا شد. پس از چند روزی، همین که به در می رسید. امنیه اتاقک نگهبانی با خوشرویی پذیرایش شده و اجازه داخل شدن می داد. همه این آشنای سمج را با مهربانی جواب گوی بودند.
     بی بی گل چشمه، هنوزاز اُ طرف مرز خبری نرفته.
پریروز که به آنجا رفته  بود. به ناگاه ولوله ای در میان جماعت افتاد. امنیه ای با قنداق تفنگش به سینه اش کوفت و ور گفت:
    دور شو زن ... رد شو کنار.
    برای چی ... مگر چیکار کردم که به تخت سینم مُکّوبی؟
   اجناب والی دَرَه میهَ... نباس مزاحمش بِری.
   اگه او به داد مو نرسه، پس کی دردمو ره درمون کنه؟
   زیادی گفت نکن ... وگرنه...
   وگرنه چی؟
   به جرم اخلال در آمد و شد والی حبست مُنم.
از درد جناق سینه با صدای بلند ورگفت:
   ای خدا ...ای ظالما ره و ظلمشه ره از ریشه ورکن.
والی که فریادش را شنید؛ با تشری به محافظانش گفت:
    پس شما چه کاره یید که هر کس و ناکسی را به اندرون راهی می کنید؟ اگر ببینم یک دفعه دیگه یکی ازی بی سر و پاها ...
یکی از امنیه ها دست او را گرفته و به آرامی به گوشه حیاط برد و با صدایی خف در گوشش نجوا کرد:
   بی بی گل چشمه، ترا خدا غییه نکن. مَیی ما رو از نون خوردن بندَزی !
درد سینه اش فزون گشت و با ناله ای از دهان خارج شد:
   اُ کی بو؟
  جناب والی، دکتور داوود شاه صبا.
  اگه دکتوره پس درمونش چیه؟ یکی نیه به اش ورگُوَ کی از صدقه سری ای بی سر و پاها یه کی تو والی رفته یی!
بعد بی آنکه منتظر جواب بماند از استانداری خارج شد.
از وقتی که شیر مراد رفته بود. هر روز کارش این بود که به تکه زمینشان بر حاشیه هریرود رفته و به وجین علف های هرز بوته های گوجه فرنگی، خیار و خشاش های لابلای آن ها که شوهرش کاشته بود؛ مشغول می گردید. به توصیه بابا مرنجان، کدخدای ده، پسر خردش بشیر را با خودش می برد.
    دخترم گل چشمه ای دور و ورا طالبا پرسه مزنن. حتما" یکی از بچه هاته با خودت ببر.
ولی دینه که ورخاست. دلش نیامد بشیر را از خواب ناز بیدار کند. در سپیده دم بامدادی به تنهایی عازم مزرعه شد. چادرش را به کمر بست و به وجین علف های هرز پرداخت. هنوز روز از نیمه نگذشته بود که پرهیب موتورسیکلتی که از دور به سمت زمین می آمد؛ هراسی موهوم به دلش انداخت. انگار بدلش برات شده بود که واقعه ای ناگوار در راه است. بی درنگ بال های چادرش را باز کرده و پوشیه اش را به روی صورتش انداخت. در دلش آشوبی به پا شد:
    نکنه طالبا بَشن؟ ... خدا بخیر کنه.
کم کم نزدیک تر شد. او توانست ببیند. روی موتورسیکلت دو نفر سوار بودند. برای پرهیز از گرد و غبار، پَر شالشان را تا زیر چشمان بسته بودند. در هول و هراسی نفس گیر حین وجین، زیر چشمی مراقبشان بود. موتور سوار بی اعتنا به او از میان پرچین کرت های جالیز به سویش می آمد. در دو سه قدمی اش ایستاد. سوار و رکابش از موتورسیکلت پیاده شدند. انگار بندی در دلش پاره شد. هر دو تفنگی را حمایل شانه داشتند. تفنگ سوار، کلاشینکوف و از آن راکبش ام شیش بود. پَر شالشان را که از روی چهره برگرفتند. قیافه هایشان نمایان شد. راکب هم سن و سال شوهرش بود. اما دیگری جوان تر و بیست ساله می نمود. رنگ از رخ گل چشمه پرید. هراس و وحشت عظیمی بر وجودش مستولی گشت. کَمچه از دستش رها شد و روی زمین افتاد. راکب نزدیک تر آمد و به نرمی گفت:
     خواهر ... خسته نبَشی.
     درمونده نبَشی، برار.
  راکب با چشمان خیره و عقابیش، سرتا پایش را ورانداز کرد و گفت:
     مگر نمدنی زن نبَیس بدون محرمش وَبُری بیایه؟
     چرا مدَنم برار جان. ولی بچم مریض بو.
آن یکی که تاکنون ساکت بود و مرزعه را از نظر می گذراند. نگاهی خریدارنه به سر تا پای گل چشمه انداخته و زبانش بیرون آورده و هوس آلود به روی لب های خشکیده اش کشید.  هم زمان با نگاهی به اطراف به سخن درآمد:
     خواهر، خشخاشم کی کاشته یی و غوزه هاشم رگ بزیه یی. مدنی کی کاشتش حرومه؟
     مگر شوما مفتش دولتن؟
     نه، ما مأمور ای دولت کافر نِیُم. ما پاسدار دولت اسلامی طالبم.
بعد رو کرد دیگری گفت:
    می بینی ملا رحمان، با این که معصیت کیده و خشخاش بکاشته، زبونشم یک متر درازه. اصلا" چی معنی دره کی یک زن با مرد نامحرم یکی به دو کنه؟
 ملا رحمان که تاکنون در سکوت به پوشیه او خیره شده بود. دستی به ریش انبوه و جوگندمی اش کشید و با لحنی آمرانه گفت:
    پوشیه ات وردار ببینوم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 0:29  توسط مسعود دستمالچی  | 

گل چشمه (1)

بر پُشته مشرف به هریرود نشست. خنکای نسیم صبحگاهی که از روی آب برمی خاست؛ صورت خیس از عرقش را نوازش می کرد. رگه هایی از امید و زندگی در دلش جوانه زد. اما یاد انجام کار و اجباری به اشارت آنانی  که دیروز بر او وارد شده بودند؛ چون رگباری مهیب و سیل آسا، جوانه آرامش نبالیده را درهم کوبید. در اوج یأس و درماندگی زانوی غم را در بغل گرفت و به جریان آرام رود خیره شد. در نگاهش تردید و یأس موج می زد. خودش را چون چغوکی تنها و بی پناه می دید. از درد و رنجی جانکاه که چون خوره به جانش افتاده؛ به کناره رود پناه آورده بود. بی هیچ هراس و ترسی پوشیه اش را به بالای سر انداخته و بی اعتنا به نگاهی پرسان و جویا از تنهایی و بی حجابیش، به زمزمه رود گوش سپرد.
سی ساله می نمود. اما گردی چهره اش که از محاق چادر بیرون زده بود. وی را تکیده و فرتوت می نمایاند. این را کبودی و گودی زیر چشمان و شیارهای عمیق پیشانی اش به رخ می کشید. با این وجود هنوز بهره ای از زیبایی در سیمایش نهفته و رگه هایش نمایان بود. نه ساله بود که به خانه شوهر فرستاده بودندش. شوهر که پسرخاله اش بود. مردی عاصی، ناآرام و جاه طلب بود. بهر دری برای تأمین معاش خانواده می زد. از بام تا شام علاوه بر تکه زمینی که در کناره رود داشت؛ به خرید فروش هر چیزی دست می زد. این اواخر در پی پولی بیشتر، گدۀ ملا نظیر هراتی شده و تریاک به لب مرز می برد. هرچند شویش به حرفش وقعی نمی گذاشت. ولی او مثل پشه مزاحمی، وقت و بی وقت در گوش وزوز می کرد. اما هرچه کرد تا از این کار خطرناک برحذرش دارد؛ افاقه نکرد.
جریان آرام رود، حس دوگانه ای را به او داده بود. درد و تسکین. درد جان گداز و خردکننده از دست دادن ناموس و   بود و نبودش و نیز غم بی خبری از شویش که جانش را به لب آورده بود. تسلا و آرامش رهایی و بهشت موعودی که وعده اش را داده بودند. هر چند رنج و عذابی که چون خوره پس از آن بلایی که دینه به جانش افتاده بود؛ یک دم رهایش نمی کرد. باز چون آتشفشانی تنوره کشید؛ اشگ را سیلاب وار دوباره از چشمانش روانه کرد.
شیر مراد نیمه های شب انگشت بر لب از خواب بیدارش نمود.
     گل چشمه ورخیز، بیا بِرِم تو طویله کارت دَرُم.
     نمیشه همین جی ورگویی؟
     نه، ممکنه یکی شه بیدار رُوَه.
در سکوت و به حیرانی از پی اش روانه شد.
بعد پنج سال از تولد بشیر، اولین بار بود که شوهرش این گونه در خفا او را به خود خوانده بود. هزار و یک پرسش بی پاسخ به مغزش هجوم آورد. او که هر کاری داشت؛ در نبود پسرانش انجام می داد.
      پیش پسرا عیبه، اونا پررو مرَن. دو روز دیگه پشم تو کُلام نمی بینن. بعد ورمگفت: قبل نماز پگا ثواب داره. حالا چی رفته ... تا نماز خیلی مونده ... الهی خیر بَشه!
وارد طویله که شدند، دوباره برگشت دور و بر را به کنجکاوی از نظر گزراند. مطمئن که شد. در را به آرامی پیش کرد. گاو ماده شان بی آنکه نگاهشان کند؛ ماغ کشید. از روزن بالای طویله شعاع نور مهتاب به درون می خلید. دستش را میان دست های زمخت و پینه بسته اش گرفته و با چشم های کبودش به او خیره شد.
      گل چشمه یک وصیتی دَرُم. مو ...
      ای حرفا ره برای چی ورمیگی؟ ... مگر زبونم لال، خبری یه که مو نمدَنوم.
اشگ چشم های سیاهش را خیس کرد. شیر مراد با خنده ای لب های کلفت و آفتاب سوخته اش را بر گونه اش نشاند و گفت:
      نه بابا ... جون سه تا پسرا هچ چیزم نِیَه. ... فقط ...
      فقط چی ... زودتر ورگو جون به سرم کیدی؟
      یواش تر بچه ها بلن مرن. دوندو رو جگر بگذر، ورمگوم.
دل تو دلش نبود. سعی کرد با نگاه در چشمان مضطرب شوهرش دریابد که چه می خواهد بگوید. تلاشش بی فایده بود. با خودش واگویه کرد:
      اگر منظور همیشگیشه داش؛ ای قدر مس مس نمکید. غلط نکنم؛ قضیه بَیس خیلی مهم تر بَشه.
با آنکه به بوی پهن و تپاله گاو عادت داشت. اما دراین لحظه بویش، مشامش را آزار می داد. حالت دلشوره و تهوع به جانش افتاده بود
      مراد جان، برای چی ای دس او دس منی! حرف دیلتَه ورگو.
      گل چشمه، مدَنی که امسال خشک سالی بو. آوِ ای لامصبم کم رفته. حصّه آو مام از نیصفم کم تره. هرچی بکاشته یُم؛ دَره خشک مره. اگر همی جوری پیش بره؛ نون خشکم گیرمون نمیه. از اُ طرفم عزت بقال پیغوم دایه که چو خط نسییَت تومم رفته. دگه تا پول نتی از قند وشکر ...
      همه اینا ره مدَنُم. حرف دیلته ورگو.
      دیروز پسر شاه ولی دم قَوخَنَه گول ممد ورگفت: اگر با مو بیایی تا جینس ببرم به تایباد. پینحا هزار افغانی وَ اِت متم. بعدشم پنج هزار افغانی وَ اِم بدا. بقیشم وقتی که جینسا ره اُور مرز به طرف ایرانیش، تحویل بدایم؛ متَه و...
      تو میی مو ره بِوَه و بچه هاته یتیم کنی و ...
     مترس زن از اُ خبرا نیه. اینا یک دسته ین. فیکر همه جاشه کیدن. امنیه های خودمه  کی شریکند و امنیه های ایرانی رَم از دم بخری ین. هشکی کاری به کارمه ندره. فقط محض احتیاط بَیس از کوه وکمر برم. اُم چند روزی بشتر طول نمکشه.
     به خدای احد واحد نِمگذَرُم بری. حاضرم با بچه ها نون خشک وَ دندو بکشم. ولی تو ازی کارای پر هَول نکنی. مثل ایکه یِادت رفته. همی شیش ماه پِش بچه سالار مرجان تریاک برد. دو روز نگذشت؛ جنازه شه برای باباش اَوردن! ...

+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 0:29  توسط مسعود دستمالچی  | 

گُدازه

چهل ساله می نمود. وارد که شد؛ از دیدن انبوه منتظران شوکه شد. با خودش واگویه کرد:
      دیشب گفت: زودتر برو وگرنه باید خیلی معطل شوی. کاشکی به حرفش گوش داده بودم.
خودش را به پیشخوان رساند. دختر خیره شده به رایانه، بی آنکه سرش را بلند کند؛ با اشاره به سوی دستگاه شماره گیر هدایتش کرد. نمره اش را با هول وهراس چند بار واخوانی کرد:
    بیست و پنج ... به خشکی شانس ... حالا حالاها باهاس منتظر بمونم!
 اتاقی نه چندان بزرگ که هم چون سالن سینما به ردیف صندلی ها را تنگ هم گذاشته؛ مملو از زن و مردی بود که صندلی ها را اشغال کرده بودند. به جستجوی صندلی خالی گشت. در گوشه ای زیر تابلو دیواری صندلیی خالی یافت. بی درنگ به سویش خیز برداشت.
    تا همینم از دستم در نرفته، بهتره بشینم. 
هم اینکه رویش نشست؛ انگار چیزی در درونش به جنبش درآمد. لحظه ای درنگ کرد. بعد با احتیاط یک پایش را قلم دوش دیگری کرد. احساس امنیت و آرامش وجودش را فراگرفت.
    آخیش ... چه خوب شد که نشستم.
عزیزم... یه کم یواش تر ... اگه تند تند بخوری. تشنه ات میشه. بعدش آب زیاد می خوری و ...
    تو هم هی الکی گیر بده. ... به آب خوردنمم کار داری!
    واسه خودت میگم.
    بهتره به جای اینکه لقمه های منو بشمری. سرت به کار خودت باشه.
    حالا چرا نارحت میشی؟ اینا که میگم یه ...
    یه چی ...؟
    هیچی عزیرم. ... ولش کن.غذاتو بخور.
در اندیشه شد. ...  راست می گفت. ... کاشکی به حرفش گوش کرده بودم.
   موجی از دلشوره و نگرانی در وجودش چنگ انداخته بود. کم کم هراس و ترسی ناخودآگاه همراه فشاری درونی وادار به تمرکزش نمود. برای خلاصی از آن هر از چندی پاهایش را به هم فشرده و جا به جایشان می کرد. هم زمان گوش به بلندگوی اتاق سپرده بود که چند دقیقه یک بار شماره ای را اعلام می کرد. آخرین شماره ای که خوانده شد؛ بیست و یک بود. بیش از دو ساعتی می شد؛ که انتظار کشیده بود.
   ای وای ... هنوز چار تا به من مونده!
انگار طاقتش طاق شده بود. احساس کرد که دیگر تحمل پایداری و مقاومت را ندارد. به ناگاه برخاست و به شتاب در باریکه راه میان صندلی ، در طول اتاق به قدم زدن پرداخت. رنگ چهره اش از شدت فشار و ترسی موهوم گلگون گشته بود. لب پایینی اش را به دندان گزید. برای لحظه ای مکث نمود. بعد برای اینکه توجه اش را از فشار درونی منحرف کند؛ مدتی بی هدف و سرسری خودش را به خواندن اطلاعیه های گوناگون تابلو مشغول کرد. گویی این ترفند هم کارساز نبود. به راه رفتن پرداخت. هنوز چند دقیقه ای از رفت و آمد پر شتابش نگذشته بود. احساس کرد؛ کشاله رانش به ناگاه سوخت، داغ و خیس شد.
دستی بر پیشانی اش کوفت. نگاه پرسشگر برخی از اطرافیانش، روی صورت گر گرفته اش میخ کوب شد.
    پیر زنی با نگرانی خطابش کرد:
    چی شده؟ حالت بده... می خوای جای من بشینی!
بی آنکه پاسخش را بدهد؛ به سوی درب خروجی خیز برداشته و با گام های بلند از اتاق بیرون رفت. از پشت سرش  بلندگو به صدا درآمد:
     شماره بیست و پنج به کابین سه...
                                                                                              

+ نوشته شده در  شنبه دوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 1:59  توسط مسعود دستمالچی  | 

گم کرده

من و این غمکده محنت زا
به سرا پردۀ ناکرده گناه
می شوم خیره چو جغد .
روزنی می جویم ،
که شود راهنما ، در دل این چاه سیاه .
تا گریزم ، یا ستیزم
پنجه در پنجۀ دیو پر مکر و سالوس و ریا آویزم .
به گمانم ،
ما درین ورطه تاریک جمود و رخوت ،
از پس جهل هزاران سالۀ خویش،
در پی هیچ به خود می پیچیم .
بی خبر از سِفرِ خدا،
راه حق می پوییم.
ز دستاری، تار و پودش همه رنگ و نیرنگ
یوسف گم گشتۀ خود می جوییم.
تا مبادا که به چوب تکفیر و گناه،
بدل از سنگ شویم .

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۵ساعت 14:26  توسط مسعود دستمالچی  | 

نگاهی گذرا به کتاب " تاریخ مسعودی"

این کتاب نوشته شاهزاده مسعود میرزا برادر ناتنی پسر بزرگ ناصرالدین شاه قاجار است. چون وی از زن صیغه ای وی بود به ولایت عهدی انتخاب نشد. بعد ها از ناصر الدین شاه لقب ظل اسلطان گرفت. وی هر نوجوانی دوازده ساله بود به حکومت گرگان و استرآباد منصوب شد. پس از آن به توالی به حکومت های ولایات اصفهان، فارس، رستان و خوزستان و لرستان دست بافت. چون مردی جاه طلب بود در دهه پنجاه عمر به سعایت درباریان از مناصب دولتی عزل و خود خواسته گوشه عزلت و انزوا اختیار کرد.
تاریخش را آن گونه خود می گوید: روزنامه وقایع دوران حکومت های گوناگونش می باشد. در دهه پنجاه عمر یادداشت ها را گرد آوری و فزند ارشدش جلال الدوله تحریر کرده است. کتاب حاضر به خط میزا عبدالوهاب گلش توسط انتشارت یساولی روگرفت آن را در قطع رحلی چاپ و بازنشر داده است.
بیشتر کتاب به شرح شکار و شکارگاهی که ظل السلطان در آن به شکار مشغول بوده، پرداخته شده است. وی شاهزاده ای درس خوانده و اهل مطالعه بوده و در جای جای تاریخش به سواد و کتاب خوانیش اشاره ای توأم با غرور دارد. از زبان شعرا و نویسندگان پیشین در کتابش شاهد مثال آورده است. خودش بارها به کتابخانه پر و پیمانش و اینکه کوشیده است؛ اکثر کتب فرنگی و ... را به کمک پسران و منشی هایش ترجمه کرده و به مجموع کتابخانه اش بیافضاید.
نثر کتاب با اینکه سعی شده که ادیبانه نگاشته شود؛ ولی به زبان محاوره نزدیک است. شاید به توتن آنرا نمونه ممتاز از نثر فارسی قاجاری دانست.
وی در روزنامه اش صمن دفاع از امیر کبیر می گوید:ص 80 ... مرحوم میرزا تقی خان اتابک اعظم ...از خواجه نظام الملک ... و پرنس پرنارک و لرد پالمرستون و ریشیلو وزیر مشهور لویی سیزدهم و پرنس کارچه کف روس بحق حق به مراتب با عرضه تر و بهتر بود. ...
در جایی از کتاب می گوید:ص96 ... خیلی شیعه متعصبی هستم ... به این ملا های این زمان و آخوند های جاه طلب ... اعمال رکیک و طمع زیادی که از آنها دیده ام ... و تصدیقات ناحق و احکامات ناحق که از آنها دیده ام از کلیه آنها عقایدم سست شده ...
گاهی در کسوت یک محقق می گوید: ص105 ... این کاشغری ها بعد از اینکه متوطن فارس شدند فارسیان بمعمول زبان خود کاف را انداخته قاف را استعمال کردند قشقری گفتند از کثرت استعمال قشقایی شدند ...
وی در چایی به توجیه بی عملی خویش پرداخته است. ص127 ... ملاحظه کنندگان این روزنامه ایراد بکیرند ... که پسر بزرگ سلطان نبودی سه سفر حکومت فراس را نکردی کمال اختیار و اقتدار را نداشتی چرا اینکارها را که خیر دین و دولت بود نکردی در جواب ایشان ... یک مانع عمده پلتیک دولتهای مقتدرهمسایه بود ... یک مقداری تقصیر خودمان بود ...
وی برخلاف توجیهاتش در جایی می گوید:ص146 ... چهل و پنجسال با اسباب جمع و شکارهای خوب و نوکر زیاد الحمدلله رب العالمین من مشغول این کار هستم بازهم تا خدا چه بخواهد و تا چه وقت بخواهد امیدوار هستم مشغول باشم ...
ارشهریکه وارد میشوی امتحان اهل ان را از ملاهای انشهر بکن اگر نفوذی دارند بدانکه اهل انشهر بسیار ساده و بلیه هستند و اگر ندارند بدان اهل شهر بسیار هوشیار و رند هستند ...
بهر حال مسعود میرزا کدی زیرک و سیاس است. البته برای تمشت امور خویش, نه برای آبادانی و مملکت داری! وگرنه در این چند دهه حکومت در ولایات عدیده ایران باید اثری از عمران و آبادنی و ... در خطه زیر سلطه اش نمایان می شد!!
ایشان لالایی بلد است ولی ... ص260 ... بنای سلطنت مستبده مانند عمارتی میماند که اطفال از برف برای بازی نیسازند همینکه آفتاب تابید و حرارت ظلم براو وزید بکلی کن فیکون خواهد شد ...
بهر حال کتابی است که ظل السلطان در وقت پایین آمدن از خر مراد نوشته است. با این تفاسیر خواندنش خالی از لطف نمی باشد. به ویژه بخش سفر فرنگش که آنهمه پیشرفت و ترقی را خواست خدا می داند. نه سعی انسان.!!!
                                                                              شاد زی  17 /4/95
 
                  
 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۵ساعت 1:45  توسط مسعود دستمالچی  | 

لب ریخته ها

شیخ فرید الدین عطار نیشابوری یکی از مشاهیری است که بر همگان شناخته شده است. وی گوهر کمیابی از علم و دانایی بود. تا آنجا که مولوی در باره اش گفته بود:
                         هفت شهر عشق را عطار گشت                ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
برای شناخت دریای علم و معرفت وی بزرگان، ادیبان و دانشمندان زیادی به تحقیق و تتبع پرداخته و قلم فرسایی نموده اند. حقیر برآن نیست که افاضه ادبی کند. ولی در حد وسع خویش و با توجه به درد زمانه و راه بندان عرصه قلم و اندیشه و گفتمان، که همگان بر آن واقفند؛ سخنی از این مراد را برای دوستداران اعتلای دین و دولت واگویه می کنم.
                         گر نباشد در جهان امکان گفت                کی توانستی گل معنی شکفت
این پیام و پند نغز و پرمغز را که این مرد سترگ و بی همتا در قرن ششم سروده بود؛ اروپاییان پس از گذشت حدود هشت قرن شنوده و آویزه گوششان کردند. منظور نهضت رنسانس است. خیزشی که اروپا و ینگه دنیا را از بیخ و بن متحول کرد. راستی ما را چه شده است که اینگونه گرفتار آمده ایم؟!!
                                                                                           شاد زی 20/4/95

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۵ساعت 17:9  توسط مسعود دستمالچی  | 

در رسای نیلک∞