روشن آذر

23- من چه سبزم امروز...
 

در دل من چیزیست
                        مثل یك بیشه نور
مثل خواب دم صبح  
و چنان بی تابم  
كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت  
بروم تا سر كوه
دور ها آوایی است
                         كه مرا می خواند...



شیرین ترین انتظار عالم را تجربه می کنم...

برچسب‌ها: سهراب_سپهری , مادرانگی , کودک , انتظار
+ نوشته شده در ۹۵/۰۵/۱۴ساعت توسط روشن |

22- آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
 
یک طبقه زیر زمین... پر از اساس... پر از گرد و خاک... پر از خاطره... پر از بو و صدا... پر از تکرارهای ماضی... پر از مضارع های متوقف...
شده است دل من... که دیگر برنگشته ام به آن... سفر مرا وادار به ترک این خانه کرد... سفری بی پایان... اما چه کنم که انسانم! و هر کجا که باشم... یاد با من است... یاد دل که نزدیک است... و هرچه دور شده باشم... چون بخار نازک روی شیشه... این فاصله پاک می شود... و من می رسم به آن طبقه ی پر حادثه... پر زخم... پر درد... پر عشق...
و عشق... ضرباهنگی که شنیدنش دل می خواهد و جان... حال می خواهد و حوصله... گوش می خواهد و توجه... عشق می خواهد و ... عشق...
می نویسمش دوباره... که با نوشتنش هویتم فراموش نمی شود... روی شناسنامه ی روزگار... دستانم... و افکارم... و باورهایم... و زبان جسم و روحم... همین نوشتن است... که امضای تمام زندگی من است...
دل را نوشتن جرات می خواهد و جسارت... و من هنوز از جنس آن دختر کوهستان و دریایم... که خیال انگیزی آن صبح رویایی... در وصل به حق... مرا به اعتراف به آنچه از جنس عشق و آدمی دانسته ام؛ بکشاند...
همین حالا آزاد ترم... همین حالا شادترم... همین حالا لیلاترم... و می خواهم در نهایت... لیلاترین باشم...
به نام خدای لیلا و لیلا ها... به نام خدای آفرینش ها...





پ.ن: درخت مجنون... مرتبط با عنوان...

برچسب‌ها: لیلا , زندگی , عشق
+ نوشته شده در ۹۵/۰۵/۱۰ساعت توسط روشن |

21 - در باب خرده و کلانی که هر زندگی سالمی دارد...
 

یادداشت : همسرم می گوید : ( بنویس که رسم نامه نوشتن و از طریق نامه حدیث دل گفتن و به مسائل و مشکلات جاری پرداختن را تو از آغاز جوانی داشتی؛ تا گمان نرود که تنها بوی تلخ مرکب و صدای سنتی فلم به نوشتن وادارت کرده است ) و نوشتم...
 
چهل نامه کوتاه به همسرم - مرحوم نادر ابراهیمی
 

 
برچسب‌ها: چهل نامه کوتاه به همسرم , نادر ابراهیمی , عشق , زندگی , انسان
+ نوشته شده در ۹۵/۰۴/۰۲ساعت توسط روشن |

20 - دردهایش دیگر دشمن او شده بودند...

 
* مامان ، ما فقیر شدیم؟
زویا همیشه به نیکولاس حقیقت را گفته بود
+ بله فقیر شدیم. دیگر یک خانه بزرگ و چند تا ماشین نخواهیم داشت. اما تمام چیزهای مهم را داریم ...جز پدرت... اما عزیزم ، یکدیگر را داریم. و همیشه در کنار هم خواهیم بود. یادت هست از روزگار تبعید نیکولاس (تزار بزرگ روسیه)  و الکساندرا و بچه ها به سیبری ، چه چیزهایی برایت تعریف کردم؟ آن ها خیلی شجاع بودن و همه چیز را یک ماجرا می دانستند.آن ها همواره به یاد داشتند آنچه اهمیت دارد این است که در کنار یکدیگر باشند و همدیگر را دوست بدارند و شجاع باشند. حالا ما هم باید همین کار را بکنیم...
زویا وقتی حرف می زد اشک از گونه هایش جاری بود اما نیکولاس به طور جدی به او نگاه می کرد و نومیدانه تلاش می کرد حرف های مادرش را بفهمد.

زویا - دانیل استیل



دانلود این رمان با احساس و پر درس :


برچسب‌ها: رمان زویا , دانیل استیل , عشق , زندگی
+ نوشته شده در ۹۵/۰۳/۳۰ساعت توسط روشن |

19- بغض دریا تو صدامه... غم دنیا تو نگامه...
 

متاسفانه یک میل شدید به دیوانگی درون من رو به رشد است... با آگاهی کامل از این احساس و تمایل، به آن میدان بیشتری می دهم و اختیاراتم را به آن می سپارم... از خدا می خواهم در هر لحظه از این مسیری که پیش گرفته ام؛ مراقب و پشتیبانم باشد...
این دخترک بی تاب و بی قرار درونم چرا آرام نمی شود؟ چرا زمانیکه آرام می گیرد؛ با اختیار خودم، شعله ورش می کنم؟.... سخت است... درک حس و حالم برای خودم هم سخت است...
کمی به فاصله و آرامش نیاز دارم...



+ نوشته شده در ۹۵/۰۱/۲۲ساعت توسط روشن |

18- بلند بخند!
 

آدم های خنده رو، چون جنگاوران به خون آغشته ای هستند که برای واهمه ی دشمن، لباس رزم را برعکس پوشیده اند...
همانقدر درد دارند
همانقدر به پیروزی می اندیشند
همانقدر قهرمان پندار، برای باورهایشان ایستادگی می کنند
آدم های خنده رو، جدی ترین ورق روزگار خویش اند...

+ نوشته شده در ۹۵/۰۱/۱۵ساعت توسط روشن |

17- هیچ چشمی بعد تو شعری به من القا نکرد...
 


یه شبه مهتابی بود رنگ چشماش آبی بود اما تو چشمای من هرچی بود بی تابی بود هرچی بود بی تابی بود یه پرنده که نگاش پرشه از آرزوهاش اگه بال داشته باشه میتونه وایسه رو پاش مثل آهو توی دشت مه تا مهتابی میگشت که دلم پر زدو رفت روگل بوسه نشست گل بوسه پرکشید توی برکه ماه رو دید مثل جنگ ماه و مهر ماه رو از تو برکه چید دم باد بی کسی تکیه دادن به کسی گل لاله عباسی یه سبد یه عباسی دم باد بی کسی تکیه دادن به کسی گل لاله عباسی یه سبد یه عباسی
 
ترانه سرا : فرهاد شیبانی
آهنگساز و نوازنده گیتار : تورج شعبانخانی
خواننده : بانو پری زنگنه
دانلود :  
برچسب‌ها: دانلود ترانه گل لاله عباسی , پری زنگنه , فرهاد شیبانی , تورج شعبانخانی
+ نوشته شده در ۹۴/۰۹/۲۰ساعت توسط روشن |

16- کلام شد گلوله باران به خون کشیده شد خیابان ولی کلام آخر این شد که جان من فدای ایران
 
تئاتر فاخر و ارزشمند خاطرات و کابوس های یک جامه دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی را توصیه می کنم از دست ندهید...
آنچه روح مخاطب را با احساس و طرز فکر نویسنده و کارگردان هم سو می سازد؛ استفاده از تلفیق هنر و معانی ست... دیالوگ های فخیمه و غیر کلیشه ای نقش جامه دار، می تواند باورهای کهنه و رسوب کرده ی اسطوره ساز بیهوده را در ذهن مخاطبین نسل جوان حاضر پاک کند... با چالش کشیدن شخصیت محبوب تاریخ ایران، میرزا تقی خان فراهانی، می توان شرایط فعلی و هر سیاست مملکتی را مقایسه کرد و از مجهولات اش مقداری معلومات بیرون کشید...

ببینید... حتما ببینید... آبان و آذر سال 94 ، تالار رودکی میزبان گروه سازنده ی این تئاتر و تماشاگران مشتاق آن هاست...





برچسب‌ها: تئاتر خاطرات جامه دار از زندگی و قتل امیرکبیر , دکتر علی رفیعی , امیرکبیر , تالار رودکی
+ نوشته شده در ۹۴/۰۹/۰۱ساعت توسط روشن |

15- ای از تو عاشق، هر کلام؛ از تو نوشتن، ناتمام...
 
 
سکانس شب - حیاط - خارجی
عزت الله انتظامی ( رسول رحمانی ): بگو نه؛ بگو نمی خوام بگو و راحتم کن... حیثیتم... آبروم... منم تا زنده م مثل دخترای خودم ازت نگه داری می کنم؛ شایدم عزیزتر از اونا... از اولم نیتم همین بود... یهو گرفتار شدم... یهو اسیر شدم... ( بغض و گریه ) به من بگو تو جای پدر منی... بگو این حرفا قبیهه... دلم نمیاد جوونی تو به پای من حروم کنی... اونم یه زندگی پنهونی... ترس رسوایی... سر زدنای گاه و بی گاه
فاطمه معتمد آریا ( نوبر ): اگه راضی باشم چی؟ باید بگم نه؟
رحمانی: تو بچه ای... نمی فهمی... دلم می خواد خیلی کارا برات بکنم... اما... حتی نمی تونم اسمتو تو سجلتم بنویسم... می فهمی یعنی چی؟
نوبر: وقتی قراره هیچ کس ندونه حلال و همسر شمام؛ چه فرقی می کنه اسممو جایی بنویسن یا نه!
رحمانی: نمی دونم... چه می دونم...

سکانس شب - ماشین - داخلی :

نوبر: دلم نمی خواد برم... دوست دارم برگردم کارخونه... اقلا اون جا هر روز می دیدمت...
رحمانی: می دونم خسته شدی از این جور زندگی
نوبر: می خوام عین اون موقعا کارمو بکنم همه هم بدونم زن توام عین همه آدما... عین اصغر و کبوتر
رحمانی: دیوونه ترم نکن بچه... نذار بگم بدجوری بی قرارم... هیچ جا آرامش ندارم... نه خونه نه کارخونه نه پیش بچه هام... سر رشته ی کارام از دستم در رفته کاش نیومده بودی... کاش نمی دیدمت... (مکث... لبخند... عشق...) کاش زودتر اومده بودی خانوم...

سکانس روز - خانه کبوتر - داخلی :
نوبر: فقط موندم ببینمت بعد برم... بیراه نمی گن... یه غربتی پاپتی رو چه جای طلعت خانوم زن آقا رسول بشینه... ( بغض) ولی من که راضی بودم فقط حلال تو بمونم... گفتن اولش این طوریه... کم کم زیر پاش می شینی که عقدت کنه... بعدم یه توله پس می ندازی و همه چیشو بکشی بالا... یه کپه پول انداختن جلوم که بردار و برو... گفتم من برای چیزی نیومدم که به خاطرش برم... من به خاطر کسی اومدم که خودش باید بهم بگه برو...( گریه) زدن تو دهنم که حرفای گنده تر از دهنت می زنی... اونجا بود که فهمیدم فرق اینکه اسم آدمو جایی بنویسن و ننویسن چیه...

فیلم زیبای روسری آبی با بازی درخشان فاطمه معتمد آریا و عزت الله انتظامی را پس از گذشت بیست و یک سال از ساخت و پخش دیدم... توصیه می کنم بار دیگر آرشیو را دوری بزنید و این فیلم را ببینید...
برچسب‌ها: روسری آبی , رخشان بنی اعتماد , زندگی , عشق , حکمت
+ نوشته شده در ۹۴/۰۸/۲۰ساعت توسط روشن |

14- زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار... تا که برویم بهار وار...

 
دختر جوان بی تجربگی بسیاری دارد و خوی دختری اش به عشق کمک می کند تا مرد جوانی بتواند از آن برخوردار گردد؛ در صورتیکه یک زن وسعت و عظمت فداکاری هایی را که می کند، می شناسد. در آنجا که دختر به خاطر کنجکاوی، به خاطر جاذبه ای که از عشق دور و بیگانه است، کشانیده می شود. زن از یک حس دقیق و آگاه پیروی می کند. یکی خود را تسلیم می کند و دیگری برمی گزیند. آیا اکنون این انتخاب، انتخاب انبوهی از تملق و مدح و ثنا نمی باشد؟ زن با تجربه که با سلاح دانایی که تقریبا همیشه به واسطه بدبختی ها برایش گران تمام شده؛ مجهر است، هنگامی که خود را تسلیم می کند. به نظر می آید که بیش از وجود خویشتن را تسلیم کرده است. در صورتیکه دختر جوان، نادان و زود باور، در حالیکه هیچ چیز نمی داند، ابدا نمی تواند مقایسه کند و ارزش چیزی را دریابد.
زن عشق را می پذیرد و آنرا مطالعه و بررسی می کند؛ زن به ما می آموزد، در حالیکه دختر می خواهد همه چیز را بیاموزد، خود را ساده دل نشان می دهد، در صورتیکه زن حساس و زود فهم است. دختر تنها به شما مزه یک پیروزی را می چشاند، در حالیکه زن شما را به جدال دائمی دعوت می کند. دختر تنها اشک خوشی را داراست، در صوریتیکه زن شهوت و ندامت را در بردارد. برای اینکه دختر جوانی معشوقه گردد، می بایست تباه و فاسد شود، آشکار است که با وحشت از او دوری می کنند، در صورتیکه یک زن هزاران وسیله دارد که تا در آن واحد قدرت و نجابت و وقارش را حفظ نماید.
دختر بسیار مطیع است، به شما آرامش حزن آور، آسودگی و آسایش را می بخشد، در حالیکه زن برای اینکه هزاران شکل گوناگون عشق را به شما بچشاند، کوشش می کند و نیرو مصرف می نماید. دختر تنها خود را ننگین می کند ، در صورتیکه زن برای شما خانواده ای را نابود می سازد. دختر جوان یک ناز و عشوه دارد و آنهم وقتی که لباسش را کند، گمان می کند که همه چیز را بیان کرده و آشکار ساخته است. ولی زن ناز و عشوه بسیار دارد و در زیر هزاران پوشش و حجاب خود را پنهان می کند. بالاخره، زن سی ساله، دو دلی ها، وحشت ها، ترس ها، آشفتگی ها و طوفان های روح را بیدار می کند و به جنبش در می آورد که هرگز در عشق دختر جوان دیده نشده است. زن که به این سن و سال رسید، از یک مرد جوان می خواهد آن قدر و منزلتی را که فدایش کرده است، به او بازگرداند. تنها برای آن مرد زنده است، به آینده او فکر می کند، زندگی خوبی  برایش آرزو می کند و با سربلندی آن را برایش مهیا می سازد.
زن سی ساله مطیع است، درخواست می کند و امر می دهد؛ خود را پست می کند و سر برمیافرازد، در هزاران مورد می تواند تسلی دهد، در صورتیکه دختر جوان تنها می نالد و شکوه و شکایت می کند... بالاخره زن سی ساله علاوه بر مزایایی که داراست، می تواند خود را هم چون دختر جوانی نشان دهد، همه نقش ها را بازی کند، عفیف گردد و حتی با تحمل همه مصائب، زیبا و دل پسند گردد...زن سی ساله همه چیز را راضی می کند، در صورتیکه دخت جوان از غم و اندوه آنچه که نباید وقوع یابد، هیچ چیز را نمی تواند راضی کند...
 

 
 
کتاب زن سی ساله - اونوره دوبالزاک
 
 
برچسب‌ها: اونوره دوبالزاک , زن سی ساله
+ نوشته شده در ۹۴/۰۴/۱۲ساعت توسط روشن |

Let's block ads! (Why?)