راحله




پنجشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۵ 4:2



دلم تنگ می شود و نمی شود بروم درباره اش با کسی حرف بزنم...
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |




پنجشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۵ 15:27




عشق دوست داشتني من، بعضی حس ها هستن که سیالند و روان . می آن و در تو مي گذرن ، ردشان همیشه هست . انتهایی نداره . مثل روانی جویبار آبی بر سینهء چمنزار . کافیه در کنارش قدم بزنی و خودت رو بسپاری به دست روانیش . هر لحظه که بخوای از خنکا و آرامشش محظوظ بشي بی دغدغهء ادامهء راه . همون دم که خسته ای و غبار گرفته ، با جرعه ای از آب زلالش رفع تشنگی کنی و تازه بشي ، ‌و باز راهت روادامه بدي و بدونی تا تو هستی و راه هست ، این جویبار هم هست تا شادمانه و بی دریغ قطره هاش رو نثارت کنه .
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |




پنجشنبه هفدهم دی ۱۳۹۴ 22:58




بهترينم، اينجا ضرب‌المثلی دارن «یک روز، سه پاییز». یعنی برای کسی آنقدر دلتنگي که هر روز دوری انگار که سه سال دوری‌ست. بالای اقیانوس اطلس هستم. نمی‌دانم هر روزی که از تو دورم چند تا پاییزه ولی می‌دونم اون قدر دوستت دارم که نمی‌خوام حتی یه پاییز ازت دور باشم. دوری‌‌ت و نبودنت در وصف نگنجه آخر.  وقتی تو نیستی، جونم هم نیست. وقتی می‌ری، نه انگار و نه به استعاره، واقعاً به چشم خود می‌بینم که جانم می‌رود. صدام در نمی‌آد، نفسم بالا نمی‌آد، شبم روز نمی‌شه، روزم شب نمی‌شه، روزگارم نمی‌گذره. بعد من مدام می‌گم شما جان منی و شما باور نمي كني. تقصير  تو نیست عشقم، آخه چي بدونی که من هزار سال گشتم، هزار راه نارفته رفتم، هزار دشت و هزار کوه دیدم، هزار شهر رفتم، هزار هزار آدم دیدم، هزار هزار بار سر صحبت باز کردم، از آسمان حرف زدم و از زمین شنیدم، خندیدم و گریستم ولی امیدم رو از دست ندادم، آنقدر گشتم تا پیدات کردم. شاید هم پیدات نکردم، خودت اومدی. آروم و ساده. بعد با هم رفتن رو ياد گرفتيم. آرو م آروم زندگی دیگه ای شروع  شد. زندگی‌ای که در آغوش تو آروم مي گرفت، مهربوني رو از تو یاد می‌گرفت. حتی با هزار تکرار بالاخره می‌فهمید رنگ‌هایی در دنیا هست مثل سرخابی و گل‌بهی و نه اینها قرمزند و نه قرمز اینها. مدام دوست داشت و دوست داشته شد و عصرهایی پیش اومد که با تماشای شب از پشت پنجره اون بالا با دو ليوان شراب، در کنارت فکر کرد شاید جاودانگی همین باشه. که دست آخر به ساحل رسیدیم و سرگردانی به پایان رسیده.  همه‌ی این‌ها را گفتم که بگم، اي عشق من، اي جون من و عزیز من، اي بانوي من، اي ستاره و خورشید و ماه من، فیروزه و ارغوان من، پیچک زیبای من، دوستت دارم و از دوست داشتنت به خودم مي بالم.  باقی عمر با تو...تا ابد، هر عصر سر بر شانه‌ي تو...سال روزمون مبارك.
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |




دوشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۴ 0:37




روزهام را شماره می کنم. معکوس یا غیر معکوس. فرقی نمی کنه. مهم انتظار شیرینیه که پشت این شماره ها پنهون شده. شیرین ای که روزهام رو مثل داشتن يه توپ قرمز تو بچگي خوشحال مي كنه.  دست هام را دراز می کنم رو به آسمون. دستی تکون می دم و بوسه ای می فرستم. که یعنی متشکرم. برای زندگی. براي داشتن تو...
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |




جمعه چهارم دی ۱۳۹۴ 2:59



تنم انگاركش مي آد تا آغوش تو!  هيچ وقت تا اين حد زنده و عاشق و شيفته و آغشته و مبتلا نزيسته ام عشقم!  آسان نيست! آسان نيست!
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |




جمعه هشتم آبان ۱۳۹۴ 2:53




اصلن هم نخیر، اصلن هم اینطوری نیست، اصلن هم كي گفته تو اگر اونجا باشی و خوب باشی و خوش باشی و باشی همه چی روبراهه؟ اصلن هم كي گفته همین که تو باشی کافیه؟ كي گفته همین که من بدونم تو هستی و تو بدوني من هستم همه چیز مرتبه؟ اصلن هم اینجوري نیست، تو باید باشی…اما اینجا…همین جا…لم داده باشی روي اون مبل سفيده….که من بیایم پيشت بشينم و از پشت ولو بشم، یه جوري که سرت جا بگیره رو سينه من،  بعدش من موهاتو که پخش شده تووی صورتت رو کنار بزنم، دست هام رو دورت حلقه کنم و همنیجور که با انگشت هام, با انگشتات  بازی میکنم  با تو حرف بزنم، اونوقت تو خودت رو لوس کني، کش بیای تووی بغلم..  باید که جمع شي تووی بغلم… وگرنه که نمیشه... و اصلن غلط میکنه هر کي بگه که همین که تو باشی کافیه... تو بايد که باشی. لب هات…دست هات…بغلت… بوسه هات… عطر زیر گردنت…كه اگه نباشه این همه دوست داشتن کجا سرازیر بشه؟ چه جور بیاد زیر انگشت هام؟ که لمسش کنم جنسش رو، جنست رو... 
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |




سه شنبه پنجم آبان ۱۳۹۴ 19:4




من با تو  در گوشه گوشه اين خونه  هزاران هزار خاطره دارم عشقم.  من با عطر تو، تو اين خونه خاطره دارم، من با لباساي تو، تو اين خونه خاطره دارم. من با نشونه هاي تو، تو اين خونه خاطره دارم.  میدوني.... حالا سخته يه  جاهایی باشم که از عطر تو پره  ..... چون  من اينجا رو پر از یاد و خاطره تو کردم و وقتاي نبودن تو...  تو به من بگو چيكار باید بکنم. چه جوري لحظه هاي اينجا رو دوام بيارم وقتايي كه نيستي و بوي عطر تو مياد. زودترتر بيا تا  بازم اين خونه پر از عطر خاطرات تو بشه عزيزم...
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |




پنجشنبه سی ام مهر ۱۳۹۴ 22:41




ﺍﺯ ﺍینجا ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ ...ﺗﺎ اونجا ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ،ﻭﺟﺐ ﺑﻪ ﻭﺟﺐ ... ﺩﻟﺘﻨﮕتم عشقم ...
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |




جمعه چهاردهم فروردین ۱۳۹۴ 7:42




چيزي نيست! نه كه فك كني چيزي هم نيست ها!‌نه! بعضي وقت ها اينجوري ميشم كه امشب شدم! بي حوصله، بي حال، بي تو! بعد مي شينم روي همين مبل سفيده كه خودت روش دراز كشيده بودي و من اون طرف ترش داشتم تماشات مي كردم.  و همون لباسي رو كه وقتي آخرين بار تو بغلم بودي هي بو مي كنم، هي بو مي كنم، هي بو مي كنم! درست تو همون لحظه دلم مي خواد بغل ت كنم و حس كنم كه سرت رو روي سينه ام گذاشتي و داري با انگشتام بازي مي كني، اما تو كه بهتر از همه مي دوني كه اين مبل سفيده مبل نميشه تا تو روش دراز نكشيده باشي ... مي دوني بانو، د وست داشتنت یک حالی ست ..نفس ادمیزاد رو می گیره..میشنوی میبینی؟
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |




دوشنبه دهم فروردین ۱۳۹۴ 9:41




آخه ميدوني عشقم، يكي از سخت ترین قسمتاي  زندگی اينه كه آدم انتظار بكشه، انتظار تو. و يكي از بهترين قسمتاي زندگي هم همينه كه آدم انتظار بكشه، انتظار داشتن كسي كه ارزش انتظار كشيدن رو داشته باشه، بازم انتظار تو. الان كه از خواب پا شدم و اين انتظاره كه تمومي نداره، دوباره اومده نشسته اينجا. درست همون جايي كه تو مي نشستي، لب پنجره آشپزخونه، همون جايي كه من و تو ساعت ها با هم عاشقونه هامونو بي انتظار ورق مي زديم. حالا ولي اينجا  هر چقد هم نفس بكشي  بازم هواش بـرا نفس كشیـدن ت بـــال بـــال میزنه... مثل تو كه هر چقدم كه باشي باز بايد باشي. مي دوني چي ميگم؟ بودنت مهمه...
نوشته شده توسط   | لینک ثابت |

Let's block ads! (Why?)