نهان خانه ی دل

امروز
هفت صب پاشدم و التماس بابا که منو ببره ثبت احوال بنده خدا با کلی دلیل مدرک گفت صبح به این زودی نمیره اداره،کارمندا نیومدن
خلاصه تا هشت و نیم ادای خوابیدنو در آوردم
خوابم نمی برد که
بعد پاشدم و با هزار جهت تونستم اینارو راضی کنم بیان بیرون
رفتم مدرسه
هل هلکی
کتابارو دادم
چشم خانم فرخی رو دور دیدم جهیدم بالا
رفتم توی کلاسشون
بچه های دیوانه
ای جانم
صدیقه یه جوری پرید بغلم که نزدیک بود پرت شم
ساره کادوت شکست تقصیر صدیقه ست
هل هلکی کادو هارو دادم دست تمن
و بچه هارو بغل و از این صوبتا
مائده جونم
نیلو
ستاره و ساره نبودن
نَمیرید
خلاصه اومدیم خانومو سورپرایز کنیم نبودن
بعد هم به همون روشی که اومده بودیم جیویشتیم بیرون
کلا پنج دقیقه بیشتر نشد
چقد دلم برا این دیوانه جان ها تنگیده بود بماند
چقد دلم میخواس بیشتر بمونم بماند
چقد مدرسه برام غریبه هم بماند
خلاصه اینکه
من اول و هفتم شهریور امتحان دارم به ترتیب جامعه و عربی
دست به دعا بردارید به کنگره برخورد نکنه
خیلی خستم چهار شبه خواب و آرام ندارم
فکر هم نکنم بتونم خواب آرومی بکنم
راستی زاکان(ینی بچه ها) من بالاخره موفقیدم هویت خودمو بیابم
موچکرم از ثبت احوال محترم:)
Let's block ads! (Why?)