عاشقانه ها

 
يکي بود يکي نبود
 
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
 
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
 
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
 
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
 
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
 
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
 
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني
 
 
 
توي يه خيابون خلوت و تاريک
 
داشت واسه خودش راه ميرفت که
 
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
 
ادامه مطلب Let's block ads! (Why?)