شاید




سلام. یک سوال میپرسم راستشو بگو لطفاً. بدون حاشیه بگید بله یا خیر لطفاً.
آیا کسی رو پیدا کردید؟ تو و مادرت چیزی به مادربزرگت گفتی که کسی دیگه رو پیدا کردی؟؟؟؟؟؟؟ چون اینجور گفته که اوایل، تو و مادرت راضی شدین و الان رفتید گفتید که ما دیگه نمی خواییم؟؟؟؟؟؟؟ از زبان مادربزرگت بهمون گفتن.
اینجور گفتید شما؟؟؟

+  نوشته شده در  جمعه پانزدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 22:2  توسط   | 



سفر مقوله ی عجیبی است. به ویژه زمانی که سفرت چند روز به طول بینجامد و تو مجبور باشی برای چند روز هم شده دوری او را طاقت بیاوری و چون همیشه نتوانی با نگاه های یواشکی و مخفیانه، او را هنگام بازگشت از محل کارش ببینی و باید با تنهایی خودت با کابوس تنهاگونه ی جاده بسازی. یادم می آید در گذشته، زمانی که قصد سفر می کردم، شب قبل از عازم شدن، با بهترین آدم های زندگی ام که تمامی آن ها به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسند، خداحافظی می کردم و در مقابل تمسخر و ریشخند آنان که مگر عازم سفر قندهار هستی که این گونه فکر می کنی جواب می دادم که این جسم من نیست که می رود و تمام خاطرات و نوستالژی های آنان را با خود خواهم برد و بدین خاطر در پی لذت بردن تمام و کمال از شب آخر با آنان بودن هستم. اما اکنون از آن دوران چه مانده برای من؟؟؟؟ جز اندوهی بی پایان برای دیدن و نرسیدن به او ! جز اینکه خواننده متن من باشد (شاید هم نباشد) و در خلوت خود با پوزخندی بگوید که قلم نوشتن قوی و محکمی دارد و خودش را بی دلیل معطل من کرده است! نمی دانم شاید هم به قول او بیش از حد بدبینم و همه چیز را سخت می گیرم و او با خواندن این متن، اندکی حسرت و افسوس بر قلب پاک و بزرگش بنشیند و خدای را شاهد می گیرم در تمام لحظات دوست داشتنم، حتی ذره ای و اندکی نتوانسته ام ناراحتی قلب او را تحمل کنم و حتی فکر آزار و ناراحتی اش، زجرم داده و می دهد و این را خود او خوب می داند. یادم می آید در یک جایی خواندم که گابریل گارسیا مارکز می گوید آدمیزاد تا وقتی به جایی دلبستگی دارد که مرده و فوت شده ای از او در آن جا مدفون باشد، اما من می گویم آدم تا وقتی به جایی دلبستگی دارد که عطر یار و محبوبش در آن شهر و دیار استشمام شود و بداند که عشقش در آن شهر وجود دارد و هوای شهر را با نفسش پاک و مطهر می کند. کاش سفر چندروزه تمام شود و من به شهر برگردم تا بوی نفسش را حس کنم...

+  نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 21:45  توسط   | 



هیچکس نفهمیده که چه سر و رازی در دیدن دوست نهفته است؛ چه تسکینی در وجود اوست که همان لحظه که او را میبینی، چیزی مثل مسکن بر تمام بدنت اثر می کند و همه ی حالت را خوب می کند و سرمست در حال لذت بردن از سایه و سیمای زیبای او از فاصله ی حتی دور هستی. اصلاً او را که می بینی تمام غم ها و دردهای عالم را فراموش می کنی و برای لحظه ای هرچند کوتاه به خودت و اعصابت و ذهن و فکرت استراحت می دهی و فقط می خواهی چهره ی معصوم و بهشتی او را تصور کنی و با خودت بگویی آیا او نیز هنوز این گونه به من فکر می کند؟ از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، بعد از حال جسمی و روحی خیلی بد این سه روزه ام، امروز حال من خوب است و خوب بودن این حال را مدیون دیدن اویم. اویی که باید بداند تمام دنیای یک نفر است و پس از رفتنش، جز روزهایی که او را می دیدم، خنده ای بر لبانم نقش نبسته و هنوز فراموش نکرده ام و خوب می دانم که عاشقی یعنی سوختن و ساختن، عاشقی یعنی تحمل بی تفاوتی معشوق و اگر او مرا دوست ندارد و عاشق من نیست، من که او را دوست دارم و عاشق اویم. روز به روز نیز حتی با فراق و دوری اش، این عشق شدیدتر و دیوانه تر می شود و هزاران بار آرزو کرده ام که کاش عکسی از تو داشتم تا هر روز و هر ثانیه به آن نگاه کنم و حالم خوب شود. این را بدان ماه من، هزاران سال دیگر نیز ترکت نخواهم کرد...

+  نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 19:33  توسط   | 



کاش امروز او را نمی دیدم. کاش برای راضی کردن موقتی و لحظه ای دل خودم، به کوی دوست نمی آمدم و نمی دیدمت. هرکسی که با من درباره ی مسائل درد و رنج انسان ها هم صحبت شده باشد، این حرف را از من شنیده که انسان از نسیان به معنای فراموشی گرفته شده و همه چیز را می توان فراموش کرد با گذر زمان!!! شاید زمان رفوگر خوبی باشد؛ اما این رفوگر تنها زمانی به کار آدم می آید که او را، محبوب را، معشوق را در تمام عمرت ندیده باشی. اگر او را نبینی و ادعای فراموشی داشته باشی که شرط نیست!!! اگر او را دیدی و چیزی از گذشته ها به خاطر نیاوردی شرط است و آن وقت است که باید بگویی زمان بهترین رفوگرهاست. عمق داستان و خواستنم آنجاست که حتی وقتی برادرش را می بینم نیز تاحدود زیادی آرام و قرارم می گیرد؛ چراکه هرچه بوی او را بدهد یا نمایی از زیبایی محبوب را داشته باشد، برای دل خسته ی من کافی است و می توانم اندکی تسلی یابم. کاش می شد بی خیال بود و به قول او، زیادی سخت نگرفت. کاش می شد مانند بقیه مردم دنیا زندگی و فراموش کرد.
گاهی اوقات همچو امشب نیاز داری دستت را بگیرد و تو را از حال خرابت دربیاورد، نیاز داری برایت حرف بزند و حتی اگر حرفی و بهانه ای برای گفتن نداشته باشد، خاطرات و حرف های تکراری روزانه اش را بزند و تو فقط چشم ها و لب های او را تصور کنی که چطور می خندد، چطور عصبانی می شود، چطور از تو قول می گیرد و هزاران چطور دیگر...
نمی دانم!!! شاید همین لحظه در حال آرام کردن قلب دیگری است، شاید همین لحظه دارد کسی را از تاریکی و تنهایی نجات می دهد، نمی دانم و هیچ دوست ندارم به قطعیت و یقینی این چنین برسم. می گویند نباید همه ی خودت را برای دیگری رو کنی و در بحرانی ترین مراحل زندگی نیز تکیه ات بر پاها و شانه های خودت باشد، گفتنش آسان است اما ای کاش او بود و تنهایی را برای همیشه دور می کرد...

+  نوشته شده در  سه شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:43  توسط   | 



باز هم شب به نیمه رسید و تمام این دقایق فرصتی هستند برای مرور خاطرات و نوستالژی هایی که یکریز و پی در پی امان را از جسم و روح بی رمق من بریده اند و کماکان پس از این همه مدت که هر دقیقه ی آن چون سال ها سپری شده، خود را به خواب خاموشی زده ام و به گذشته های دور اما نزدیک می اندیشم. نوشتن از او و برای او که این بار برخلاف گذشته نمی دانم آیا خواننده ی شعر و متن من هست یا نه، ثمری مفید دارد و آن آرامشی است؛ حتی اگر لحظه ای چند کوتاه باشد. گاهی اوقات به نوشته های زمان های گذشته ام می نگرم و خوب که می نگرم چندان تشابهی با حال اکنون من ندارند و به عنوان خواننده تنها این را می پذیرم که عشق من نه فقط کم تر نشده؛ بلکه شدت و تیزی آن روزبه روز و پس از جدایی بیشتر شده و همچنان در آتش این دوست داشتن می سوزم!!! متأسفانه باید بگویم حتی روزی که او با تندی و قساوت تمام به من پیام داد نیز نتوانسته ذره ای مرا از او برنجاند و سببی برای فراموشی و کینه شود. خود بهتر از هرکسی در این دنیای خاکی اما بی وفا می دانم که بعضی ها را فقط می توان در دل دوست داشت و نمی توانند با تو و همراه تو و در زندگی ات باشند. این را خوب می دانم. اگر خواننده شعر من هستی، بدان که به یادت هستم و به قول شهریار: یادم نمی کنی و  ز یادم نمی روی... یادت بخیر یار فراموشکار من ...

+  نوشته شده در  سه شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 0:32  توسط   | 



جناب حافظ، لطف کن و لطفاً این بار در فالت نگو همه چیز روبه راه و دنیا به کامت می شود و خواهش می کنم از این حرف ها نزن. به جای این حرف ها به من بگو حالش خوب است؟کم و کسری ندارد؟ آیا به من فکر می کند؟ اصلاً چرا راه دور برویم؛ هنوز من را به یاد دارد؟ کسی را دارد که مثل من پابه پایش شب ها بیدار بایستد و به خاطرات و اتفاقات محل کار و زندگی و خانواده اش گوش کند؟ کسی را مثل من دارد که اگر زمانی مشکل برایش پیش آمد، بتواند سنگ صبور و گوش شنوای حرف هایش باشد؟ کسی را دارد که سفره ی دلش را برایش باز کند و از حرف هایش سواستفاده نکند و بر علیه خودش استفاده نکند؟ کسی را دارد که اگر یک ساعت خبری ازش نبود نگرانش شود و به او پیام بدهد که عزیزم کجایی؟ کسی را دارد که یواشکی و از دور فقط بودنش را تماشا کند و این گونه از وجودش لذت ببرد؟ راستی وقتی از منزل ما رد می شوی، با خودت می گویی که این خانه ی فلانی است؟ در دلت بگویی وای که چقدر ادعای عاشقی اش می شد و لبخندی یا پوزخندی بر لبانت بنشیند؟ جناب لسان الغیب، می دانم که هنوز دلش گیر کسی نیست. اصلاً او با تمام دخترهای دنیا فرق داشت و هیچ گاه همه چیزش را فدای احساس و قلبش نمی کرد. آقای حافظ، اگر هزاران هزار بیت و فال برایم بیاوری و بگویی آنکه رفته، بازگشتی در کارش نیست، باز هم از تو قبول نمی کنم. اصلاً از اول این نوشته هم شوخی کردم. همان فال همیشگی ات را بگو که اوضاع روبه راه می شود و تعبیرش این است که گمشده ات بازمی گردد و دنیا را مثل قدیم برایت گلستان می کند. لطف کن و هروقت فال گرفتم به من بگو که دنیای او به زیباترین شکل دارد می چرخد.
ای کاش رمزها فراموش نمی شدند و هیچ انسانی به آلزایمر کوتاه مدت دچار نمی شد...

+  نوشته شده در  یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 22:51  توسط   | 



انتظاری که بیهوده است، اما می دانی و با خود می گویی که بیهوده نیست!!! انتظاری که او می داند که تو چه قدر در پی آمدن خبری از او هستی و آن را با بهانه ی سود و فایده ی آن برای هردویمان از تو دریغ می کند. تمام دنیا بیایند تا من در پیشگاه آنان شهادت دهم که هنگام جدایی ها، هزاران دشنام بهتر از این است که جمله ای به زعم او آرامش بخش بگوید. اینکه به تو بگوید احمق بی شعور و فلان و فلان، هزاران هزار بار بهتر از آن است که بگوید تو شایسته ی بهتر از من هستی و سرنوشت و تقدیر چیز دیگری غیر از بودن ما با هم می خواست.
آدم هایی که گریه می کنند، آدم های خوش شانسی هستند. اگر در بین تمامی حالات انسانی و داشته ها و نداشته های انسان غمگین و پردرد، تنها یک چیز بتواند آسان کند رنج دوری و شکست را؛ تنها گریه است. اگر گریه نباشد اینقدر بغض و ناراحتی را در خودت فرو می بری که در نهایت می بینی چیزی جز آدمکی سرگردان که هوش و حواس خود را از دست داده، از تو باقی نمانده است و در بهترین حالت، چیزی می شوی مثل من!!!
بدی داستان در این جاست که او خود می داند در حال انجام چه کاری است و خم به ابرو نمی آورد که ببیند یک نفر در دنیا هست که حتی اگر شده به دیدنش از راه دور هم قانع است. بدی داستان در این جاست که او خود می داند با ندیدنش، در حال مرگ تدریجی ابتدا رویاهایم و سپس ذهن و روح و جسمم هستم. بدی داستان در این جاست که او خود می داند چه قدر در این لحظات و روزها و هفته ها و ماه ها به او نیاز دارم و با حال خراب خود نمی توانم کنار بیایم و روزها در پی هم به تکرار می آیند و تنها در انتظار مرگ هستم. بی صبرانه منتظرم ببینم که این پرنده ی خندان و خوشحال که مرا از درد و رنج دوری رهایی بخشد، به چه ظاهری به سراغم می آید و کار نکرده ای نیست که نگران انجام ندادن آن باشم. شاید با رخت بربستن بتوانم برای همیشه چهره ی همچون ماه او را ببینم...

+  نوشته شده در  یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 0:23  توسط   | 



به مسیری بی انتها می روی و پس از عطشی سخت، کورسوی امیدی می بینی و با نهایت توانت به سوی آن می روی و درست زمانی که باید ثمره ی تلاشت برای رفع تشنگی ات را بیابی، تنها و تنها سراب است که در پیش روی تو وجود دارد و بس...
زندگی آدم ها همچون سرابی است؛ درست در لحظاتی که او باید باشد، نیست و این نبودن خود بزرگترین دردهاست. اگر نگوییم مرگ؛ همان بزرگترین دردها برای آن کفایت می کند. یاد جمله ای از نویسنده ای افتادم که نامش را به خاطر ندارم. او می گوید بی انصافی است که دنیا اینقدر کوچک باشد که مجبور باشی آدم هایی را که دوست نداری، هر روز ببینی و آن کس را که دلت می خواهد نتوانی مدت های زیادی ببینی. در خیابان و بازار و کوچه و پس کوچه ها راه می روی و راه رفتن و چهره ی تمام مردم شهر، او را به یاد تو می آورند و زمانی که خوب نگاه می کنی، می بینی که باز هم سراب همیشگی به مغز و ذهن و روح و احساس تو هجوم آورده است و این توهم ذهن بیمار، مدام در سرت تکرار می کند که آنکه باید برود، می رود و آنکه رفته، رفته است و برنمی گردد و این ناامیدی همچون سیلی محکمی صورتت را می نوازد و تو را به حقیقتی که جز تلخی چیزی ندارد، بازمی گرداند.
به گذشته ام می نگرم و می بینم همان کارهایی که مدت ها پیش می کردم، در حال تکرار آن ها هستم. همچنان برای او می نویسم و می دانم این حرف ها را می خواند و به گوشی ام نگاه نومیدانه ای مبنی بر دریافت پیام و خبری از او می کنم و با دلی شکسته و ذهنی ناآرام با خود زمزمه می کنم: در این حضور اجباری و توأم با درد و رنج دنیا باید پذیرفت که بعضی آدم ها، فقط می توانند در قلبت حضور داشته باشند و نه در زندگی ات...

+  نوشته شده در  جمعه یکم مرداد ۱۳۹۵ساعت 15:51  توسط   | 



نیست و رفت و نیامد...
این سه واژه در تمام طول تاریخ، بدترین و غم انگیزترین کلماتی بوده اند که بشریت به چشم خود دیده و به گوش خود شنیده است. حتی اگر تمامی جنگ های صلیبی و جهانی اول و جهانی دوم و در آینده؛ جهانی سوم را نیز در نظر داشته باشیم، عمق ویرانگری این سه واژه از همگی آنان بیشتر است؛ چراکه در این جنایت سه کلمه ای، تنها و تنها روح و قلب انسان است که درهم شکسته می شود و باری دگر تاریخ تکرار می شود. بدی این واژگان ویرانگر این است که تنها یک مهاجم وجود دارد و مدافعی در کار نیست؛ نه می توانی به او پاسخ تجاوزش را بدهی و نه می توانی انتقامی از او بگیری؛ چراکه حریف خوب می داند کجای تو را نشانه گرفته است. جایی از تو را که از آغاز متعلق به خود وی بوده و می داند که هیچ خطری در مقابل حمله اش، وی را تهدید نمی کند. آری!!! او قلب تو را نشانه گرفته و هنگامی که در برزخ دنیای خودت برای رسیدن به بهشت موعود بودی؛ با شقاوت تمام راه و مسیر جهنم را به تو نشان داد و از آن روز، نه تنها رنگ خوشی و خوشبختی را به چشم ندیدی، بلکه بدبیاری و بدبختی همچون سایه ای که تمام وجود و اطراف تو را پوشش داده، دست بردار تو نیست و تنها چیزی که برای تو پس از وجود خدایت می ماند، یاد و خاطره روزها و شب هایی است که با هزاران امید و آرزوی دست نیافتنی با او داشته ای.

+  نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۵ساعت 13:35  توسط   | 
Let's block ads! (Why?)