وبلاگ جامع حکایات و داستانهای مذهبی دینی




+  نوشته شده در  جمعه سیزدهم آذر ۱۳۹۴ساعت 6:3  توسط مهدی رزاقی  | 



******
استفاده از مطالب این وبلاگ به شرط ذکر منبع و
ذکر یک صلوات بلامانع است
******

+  نوشته شده در  جمعه سیزدهم آذر ۱۳۹۴ساعت 6:2  توسط مهدی رزاقی  | 



اخوى سيد جليل , مرحوم آقا سيد على تبريزى داماد فرمود: اوقاتى كه در پركنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم . ناگاه زن مجلله اى , وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را كنار زد و صورتش را به من نشان داد . ديدم زنى است جوان و در نهايت حسن و جمال كه شديدا لاغر است . آن زن گفت : علت لاغرى من اين است كه گرفتار يكى از اجنه شده ام . او مرا به اين حالت رسانده است . من براى رهايى خودم چاره اى نديدم , جز آن كه به شما متوسل شوم , به خاطر اين كه سيد و از دودمان پيغمبريد . بـعـد از صحبتهاى اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شد آية الكرسى را قرائت كن , او از تو فرار خواهد كرد. گفت : آية الكرسى را بلد نيستم . مدتى زحمت كشيدم تا بالاخره آية الكرسى را به او تعليم دادم . بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه , هر وقت او نمايان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم . مـدتـى از ايـن جـريان گذشت . روزى ديدم چيز سياهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسكونى من چـسـبـيـده و كم كم رو به پايين مى آيد و همين طور بزرگ مى شود, تا آن كه به سطح اتاق رسيد . ناگاه ديدم هيكلى عجيب و هيولايى غريب است كه من ازديدنش به وحشت افتادم . با صدايى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعليم آية الكرسى به محبوبه ام او را از من جدا كردى و بالاخره تو را خواهم كشت . مـن شـروع به خواندن آية الكرسى نمودم . ناگاه آن هيكل عجيب , كم كم كوچك شد, تابه صورت اول برگشت و ناپديد شد. چـنـدين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود, اما من باخواندن آية الكرسى از شر او نجات يافتم . تا آن كه روزى براى تفريح از شهر خارج شدم . در آن نزديكى جنگلى بـود وقتى نزديك جنگل رسيدم , ناگاه اژدهاى عظيم الجثه اى از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاك مى كنم . ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايى بخشد؟ تـا ايـن كـلام را از او شـنـيـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فريادرس بيچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گرديدم و به آن جن گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد. تـا ايـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سيدى را كه عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود ديدم . آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: اين اژدها را بكش . عـرض كـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بينم , چه رسدبه آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم . در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد . بعد هم فرمود: برو كه از شر او خلاص شدى . سؤال كردم : شما كه مى باشيد؟ فرمودند: تو چه كسى را به كمك خواستى و به كه متوسل شدى ؟   عرض
كردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم . فرمودند:  منم حجت وقت و امام زمان
بعد هم از نظرم غايب شدند . من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ , بسيار شكر نمودم.
برچسب‌ها: حکایت دیدار حکایات واقعی تشرف خدمت امام زمان
+  نوشته شده در  شنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 5:59  توسط مهدی رزاقی  | 


در زمان خلافت امیر المؤمنین- علیه السلام- مردی کوهستانی با غلام خود به حج می‌رفتند، در بین راه غلام مرتکب تقصیری شده مولایش او را کتک زد. غلام برآشفته، به مولای خود گفت: تو مولای من نیستی بلکه من مولا و تو غلام من می‌باشی. و پیوسته یکدیگر را تهدید نموده به هم می‌گفتند: ای دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به کوفه رفته تو را به نزد امیر المؤمنین- علیه السلام- ببرم. چون به کوفه آمدند هر دو با هم نزد علی- علیه السلام- رفتند و مولا (ضارب) گفت: این شخص، غلام من است و مرتکب خلافی شده او را زده‌ام و بدین سبب از اطاعت من سربرتافته، مرا غلام خود می‌خواند . دیگری گفت: به خدا سوگند دروغ می‌گوید و او غلام من می‌باشد و پدرم وی را به منظور راهنمایی و تعلیم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع کرده مرا غلام خود می‌خواند تا از این راه اموالم را تصرف نماید . امیر المؤمنین- علیه السلام- به آنان فرمود: بروید و امشب با هم صلح و سازش کنید و بامدادان به نزد من بیایید و خودتان حقیقت حال را بیان نمایید . چون صبح شد، امیر المؤمنین- علیه السلام- به قنبر فرمود: دو سوراخ در دیوار آماده کن! و آن حضرت عادت داشت همه روزه پس از ادای فریضه صبح به خواندن دعا و تعقیب مشغول می‌شد تا خورشید به اندازه نیزه‌ای در افق بالا می‌آمد. آن روز هنوز از تعقیب نماز صبح فارغ نشده بود که آن دو مرد آمدند و مردم نیز در اطرافشان ازدحام کرده می‌گفتند: امروز مشکل تازه‌ای برای امیر المؤمنین روی داده که از عهده حلّ آن برنمی‌آید! تا اینکه امام- علیه السلام- پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو کرده، فرمود: چه می‌گویید؟ آنان شروع کردند به قسم خوردن که من مولا هستم و دیگری غلام . علی- علیه السلام- به آنان فرمود: برخیزید که می‌دانم راست نمی‌گویید، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل کنید، و به قنبر فرمود: زود باش شمشیر رسول خدا- صلّی اللّه علیه و آله- را برایم بیاور تا گردن غلام را بزنم، غلام از شنیدن این سخن بر خود لرزید و بدون اختیار سر را بیرون کشید، و آن دیگر همچنان سرش را نگهداشت . امیر المؤمنین- علیه السلام- به غلام رو کرده، فرمود: مگر تو ادّعا نمی‌کردی من غلام نیستم؟ گفت: آری، و لیکن این مرد بر من ستم نمود و من مرتکب چنین خطایی شدم . پس آن حضرت- علیه السلام- از مولایش تعهّد گرفت که دیگر او را آزار ندهد و غلام را به وی تسلیم نمود . برچسب‌ها: قضاوتهای امیرالمومنین
+  نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۵ساعت 9:47  توسط مهدی رزاقی  | 


او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه‌های مدینه گردش می‌کرد، و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می‌نالید: ای عادل‌ترین عادلان! میان من و مادرم حکم کن . عمر به وی رسید و گفت: ای جوان! چرا به مادرت نفرین می‌کنی؟ ! جوان: مادرم مرا نه ماه در شکم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص دادم مرا از خود دور نمود و گفت: تو پسر من نیستی ! عمر به زن رو کرد و گفت: این پسر چه می‌گوید؟ زن: ای خلیفه! سوگند به خدایی که در پشت پرده نور نهان است و هیچ دیده‌ای او را نمی‌بیند، و سوگند به محمد(ص) و خاندانش! من هرگز او را نشناخته و نمی‌دانم از کدام قبیله و طایفه است، قسم به خدا ، او می‌خواهد با این ادّعایش مرا در میان عشیره و بستگانم خوار سازد. و من دوشیزه‌ای هستم از قریش و تا کنون شوهر ننموده‌ام . عمر: بر این مطلب که می‌گویی شاهد داری؟ زن: آری، و چهل نفر از برادران عشیره‌ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت . گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ گفته، می‌خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله‌اش خوار و ننگین سازد . عمر به مأموران گفت: جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق زیادتری بشود و چنانچه گواهیشان به صحت پیوست بر جوان حد افتراء  جاری کنم . مأموران جوان را به طرف زندان می‌بردند که اتفاقا حضرت امیر المؤمنین (ع) در بین راه با ایشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فریاد برآورد: ای پسر عم رسول خدا ، از من ستمدیده دادخواهی کن. و ماجرای خود را برای آن حضرت شرح داد . امیر المؤمنین(ع) به مأموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانید. جوان را برگرداندند، عمر از دیدن آنان برآشفت و گفت: من که دستور داده بودم جوان را زندانی کنید چرا او را بازگرداندید؟ ! مأموران گفتند: ای خلیفه! علی بن أبی طالب به ما چنین فرمانی را داد، و ما از خودت شنیده‌ایم که گفته‌ای: هرگز از دستورات علی(ع) سرپیچی مکنید . در این هنگام علی (ع) وارد گردید و فرمود: مادر جوان را حاضر کنید، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو کرده و فرمود: چه می‌گویی؟ جوان داستان خود را به طرز سابق بیان داشت . علی (ع) به عمر رو کرد و فرمود: آیا اذن می‌دهی بین ایشان داوری کنم؟ عمر:- سبحان اللّه!- چگونه اذن ندهم با این که از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود: «علی بن ابی طالب از همه شما داناترست . امیر المؤمنین (ع) به زن فرمود: آیا برای اثبات ادعای خود گواه داری؟ زن: آری ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجدّدا گواهی دادند . علی (ع) : اکنون چنان بین آنان داوری کنم که آفریدگار جهان از آن خشنود گردد؛ قضاوتی که حبیبم رسول خدا (ص) به من آموخته است، سپس به زن فرمود : آیا ولی و سرپرستی داری؟ زن: آری، این شهود همه برادران و اولیای من هستند . امیر المؤمنین (ع) به آنان رو کرده، فرمود: حکم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است؟ همگی گفتند: آری . و آنگاه فرمود: گواه می‌گیرم خدا را و تمام مسلمانانی را که در این مجلس حضور دارند که عقد بستم این زن را برای این جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم، ای قنبر! برخیز درهمها را بیاور. قنبر درهمها را آورد، علی(ع)  آنها را در دست جوان ریخت و به وی فرمود: این درهمها را در دامن زنت بینداز و نزد من میا مگر این که در تو اثر زفاف باشد (یعنی غسل کرده باشی) جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ریخت و گریبانش را گرفت و گفت : برخیز ! در این موقع زن فریاد برآورد: آتش! آتش! ای پسر عم رسول خدا! می‌خواهی مرا به عقد فرزندم درآوری؟ به خدا سوگند او پسر من است! و آنگاه علت انکار خود را چنین شرح داد: برادرانم مرا به مردی فرومایه تزویج نمودند و این پسر از او بهم‌رسید، و چون بزرگ شد آنان مرا تهدید کردند که فرزند را از خود دور سازم، به خدا سوگند او پسر من است. و دست فرزند را گرفت و روانه گردید . در این هنگام عمر فریاد برآورد: اگر علی نبود عمر هلاک می‌شد.  برچسب‌ها: قضاوتهای امیرالمومنین
+  نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۵ساعت 9:41  توسط مهدی رزاقی  | 



+  نوشته شده در  دوشنبه هفتم تیر ۱۳۹۵ساعت 10:57  توسط مهدی رزاقی  | 



از عمار یاسر نقل است که گفت ، در مقابل علی ( ع ) بودم ناگاه بر آن حضرت مردی وارد شد و گفت : یا امیرالمؤمنین من پناهنده هستم به شما و شکایت دارم از مصیبتی که بر من وارد شده و مرا مریض کرده است . آن حضرت فرمود : قصه تو چیست ؟ عرض کرد : فلان شخص زن مرا گرفته و تفرقه انداخته است ، بین من و زوجه من جدایی انداخته است حال آنکه من شیعه شما هستم . آن حضرت فرمان داد که آن فاسق فاجر را نزد من بیاور . آن مرد شاکی به طلب آن مرد فاسق روانه شد او را در بازار بنی الحاضر ملاقات کرد و به او گفت : امیرالمؤمنین تو را می خواهد و او را به حضور آن حضرت آورد . عمار یاسر می گوید : دیدم به دست علی ( ع ) چوب دستی ، وقتی مرد خیانتکار مقابل علی ( ع ) قرار گرفت ، آن حضرت فرمود : یا لعین بن العین الزنیم آیا ندانسته ای که من آگاه هستم به چشم خیانتکار و چیزهائی که در سینه پنهان است و نمی دانی که من حجت خدا در زمین هستم . به حرم مؤمنین تجاوز می کنی ؟ آیا از عقوبت من و از عقوبت خداوند ایمن شده ای ؟ سپس فرمود : ای عمار لباسهایش را بیرون آور عمار می گوید : لباسهایش را بیرون آرودم . بعد فرمود : قسم به آن کسی که حبه را می شکافد و خلقت نموده خلق را ، قصاص مؤمن را غیر از من نمی گیرد . پس با چوب دستی که در دست آن جناب بود به پهلوی آن مرد زد و فرمود : بنشین خدای تو را لعنت کند ، عمار یاسر گفت : به ذات حضرت حق قسم است که دیدم آن لعین را که خداوند به صورت لاک پشت او را مسخ کرده بود . سپس آن حضرت فرمود : خداوند روزی کرد تو را در هر چهل روز یک آب آشامیدن و مسکن تو صحرای خشک و بی آب و علف است . پس آن حضرت این آیه را تلاوت فرمود : ( و لقد علمتم الذین اعتدوا فی السبت و قلنا لهم کونوا قردة خاسئین ) این آیه راجع به مسخ شدن یهود به صورت میمون است . 
برچسب‌ها: معجزات و کرامات امیرالمومنین
+  نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۵ساعت 18:22  توسط مهدی رزاقی  | 



** ولادت آقا امام زمان (عج) بر همگان مبارک باد **





 


+  نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۳۹۵ساعت 7:1  توسط مهدی رزاقی  | 


فاضل محقق جناب آقای میزرا محمود مجتهد شیرازی ، نزیل سامره - رحمة اللّه علیه - نقل فرمود از مرحوم حاج سید محمد علی رشتی که غالب عمرش را در ریاضات شرعی و مجاهدات نفسانیه گذرانیده بود در اوقاتی که در مدرسه حاج قوام نجف ، طلبه و مشغول تحصیل علم بودم در بین طلاب مشهور بود که شخص پاره دوزی که درب باب طوسی است ( ( طی الارض ) ) دارد و هر شب جمعه نماز مغرب را در مقام مهدی علیه السلام در وادی السلام می خواند و نماز عشا را در حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام بجا می آورد ، در صورتی که بین نجف و کربلا بیش از سیزده فرسنگ وتقریبا دو روز راه پیاده روی است ، من خواستم این مطلب را تحقیق نمایم و به آن یقین کنم ، پس با آن مرد صالح پاره دوز آمد و شد نموده و رفاقت کردم و چون رفاقتم با او محکم شد روز چهارشنبه به یکی از طلاب که با من هم مباحثه و به او اعتماد داشتم گفتم امروز برای کربلاحرکت کن و شب جمعه در حرم باش ببین رفیق پاره دوز را می بینی ؛ چون رفت غروب پنجشنبه با یک تاثری نزد رفیق پاره دوز رفتم و اظهار ناراحتی کردم . گفت تو را چه می شود ؟ گفتم مطلب مهمی است که باید الان به فلان طلبه رفیقم برسانم و متاسفانه کربلا رفته و به او دسترسی ندارم . گفت مطلب را بگو خدا قادر است که همین امشب به او برسد ، پس نامه ای که نوشته بودم به او دادم ، ایشان نامه را گرفت و به سمت وادی السلام رفت ، دیگر او را ندیدم تا روز شنبه که رفیقم آمد و آن نامه را به من داد و گفت شب جمعه موقع نماز عشا رفیق پاره دوز به حرم آمد و آن نامه را به من داد . چون چنین دیدم یقین کردم که پاره دوز ، طی الارض دارد ، در مقام برآمدم که از او درخواست کنم که من هم دارای طی الارض گردم . پس او را به خانه ام دعوت کردم چون هوا گرم بود پشت بام رفتیم و گنبد مطهر حضرت امیر علیه السلام نمایان بود ، پس از صرف شام مختصری به ایشان گفتم غرض از دعوت این است که من یقین کردم شما طی الارض دارید وآن نامه ای که به شما دادم برای یقین کردن من بود ، الحال از شما خواهش می کنم مرا راهنمایی کنید که چه کنم تا طی الارض نصیب من هم بشود . تا این را شنید و دانست که سرّ او فاش شده ، صیحه ای زد و مثل چوب خشک افتاد به طوری که وحشت کردم و گفتم از دنیا رفت . پس از آنکه به حال خودآمد ، فرمود ای سید ! هرچه هست به دست این آقاست و اشاره به گنبد مطهر کرد و گفت و هر چه می خواهی از او بخواه ، این را گفت و رفت و دیگر در نجف اشرف دیده نشد و هرچه تحقیق کردم دیگر کسی او را ندید . برچسب‌ها: داستانهای شگفت
+  نوشته شده در  جمعه دهم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 5:22  توسط مهدی رزاقی  | 


روزی یک نفر نصرانی به محضر مبارک امام جعفرصادق (ع) شرفیاب شد و پیرامون تشکیلات و خصوصیّات بدن انسان سؤال هائی را مطرح کرد؟ امام جعفر صادق (ع) در جواب او اظهار داشت: خداوند متعال بدن انسان را از دوازده قطعه ترکیب کرده و آفریده است، تمام بدن انسان دارای 246 قطعه استخوان، و 360 رگ می باشد. رگ ها جسم انسان را سیراب و تازه نگه می دارند، استخوان ها جسم را پایدار و ثابت می دارند، گوشت ها نگه دارنده استخوان ها هستند، و عصب ها پی نگه دارنده گوشت ها می باشند. سپس امام (ع) افزود: خداوند دست های انسان را با 82 قطعه استخوان آفریده است، که در هر دست 41 قطعه استخوان وجود دارد و در کف دست 35 قطعه، در مچ دو قطعه، در بازو یک قطعه؛ و شانه نیز دارای سه قطعه استخوان می باشد. و همچنین هر یک از دو پا دارای 43 قطعه استخوان است، که 35 قطعه آن در قدم و دو قطعه در مچ و ساق پا؛ و یک قطعه در ران. و نشیمن گاه نیز دارای دو قطعه استخوان می باشد. و در کمر انسان 18 قطعه استخوان مهره وجود دارد. و در هر یک از دو طرف پهلو، 9 دنده استخوان است، که دو طرف 18 عدد می باشد. و در گردن هشت قطعه استخوان مختلف هست. و در سر تعداد 36 قطعه استخوان وجود دارد. و در دهان 28 عدد تا 32 قطعه استخوان غیر از فکّ پائین و بالا، موجود است.  و معمولا انسان ها تا سنین بیست سالگی، 28 عدد دندان دارند؛ ولی از سنین 20 سالگی به بعد تعداد چهار دندان دیگر که به نام دندان های عقل معروف است، روئیده می شود. برچسب‌ها: داستانهایی از امام جعفر صادق
+  نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 7:20  توسط مهدی رزاقی  | 


همین که رسول اکرم (ص) و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند، تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند. یکی از اصحاب گفت: (سر بریدن گوسفند با من). دیگری: (کندن پوست آن با من). سومی: (پختن گوشت آن با من). چهارمی: … رسول اکرم: (جمع کردن هیزم از صحرا با من). جمعیت گفتند: (یا رسول اللّه! شما زحمت نکشید و راحت بنشینید، ما خودمان با کمال افتخار همه این کارها را می کنیم). رسول اکرم فرمود: (می دانم که شما می کنید، ولی خداوند دوست نمی دارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد). سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد. برچسب‌ها: داستان راستان
+  نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 7:16  توسط مهدی رزاقی  | 


مردی از سفر حج برگشته بود و سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق (ع) تعریف می کرد. مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم، یکسره مشغول طاعت و عبادت بود، همین که در منزلی فرود می آمدیم او فورا به گوشه ای می رفت و سجاده خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد. امام فرمود: (پس چه کسی کارهای او را انجام می داد؟ و که حیوان او را تیمار می کرد؟). البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت. امام فرمود : (بنابراین همه شما از او برتر بوده اید). برچسب‌ها: داستان راستان
+  نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 7:14  توسط مهدی رزاقی  | 



علامه مجلسی می فرماید : مرد شريف و صالحي را مي شناسم به نام امير اسحاق استرآبادي او چهل بار با پاي پياده به حجّ مشرف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طي الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم. او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت يا نه منزل بيش تر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلل كرده ، از قافله عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي شد، راه را گم كردم، حيران و سرگردان وا مانده بودم، از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده آماده مرگ بودم.  ناگهان به ياد منجي بشريت امام زمان (ع) افتادم و فرياد زدم: يا ابا صالح ! يا ابا صالح ! راه را به من نشان بده ! خدا تو را رحمت كند . درهمين حال از دور شبحي به نظرم رسيد. به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن پيمود و در كنارم ايستاد  جواني بود گندم گون و زيبا ،  با لباسي پاكيزه بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت . سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود. فرمود: تشنه اي؟ گفتم: آري. اگر امكان دارد، كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد . او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم . آنگاه فرمود: مي خواهي به قافله برسي؟ گفتم: آري. او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي" حرز يماني" را قرائت كنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حين دعا گاهي به طرف من بر مي گشت و مي فرمود: اين طور بخوان . چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين جا را مي شناسي؟ نگاه كردم، ديدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آري مي شناسم. فرمود : پس پياده شو. پياده شدم . برگشتم او را ببينم که ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد(ص) است. از گذشته خود پشيمان شدم، و از اينكه او را نشناختم و از او جدا شده بودم ناراحت بودم . پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجب نمودند. زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طي الارض دارم. 
برچسب‌ها: حکایت دیدار حکایات واقعی تشرف خدمت امام زمان
+  نوشته شده در  شنبه هفتم فروردین ۱۳۹۵ساعت 7:30  توسط مهدی رزاقی  | 



حاج ميرزا حسن امين الواعظين فرمود: حـدود سـال 1343 به زيارت عتبات مشرف شدم و هميشه بين حرمهاى مقدس و مسجد كوفه و سـهله در تردد بودم و مقصد نهايى و مهمترين حاجات من در اين مكانها تشرف به خدمت حضرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بود. ضمن اين كه عادت من ، چه در گذشته و چه حال ، ايـن بـود كـه روزهـاى جمعه بعد از غسل و اداء نماز ظهر و عصر تا بعد از نماز مغرب و عشاء براى انجام مستحبات  در حرم مطهرمى ماندم و بعد از نماز مغرب و عشاء از حرم خارج مى شدم . روز جـمـعـه اى به حرم مطهر جوادين (ع ) در كاظمين مشرف شدم و بالاى سرحضرت جواد (ع ) نـشـسـتـه و مشغول قرائت قرآن شدم تا وقت دعاى سمات ،كه ساعت آخر روز جمعه است  بشود. ازدحـام جـمـعـيت زياد و جا تنگ شد و ربع ساعت بيشتر به مغرب نمانده بود با عجله مشغول به خواندن دعاى سمات شدم . نـاگـاه در كـنار خود مرد زيبايى را كه عمامه سفيدی داشت ديدم . لباس ايشان مـتوسط و قامت و محاسن ميانه اى داشتند و بر گونه راستشان خالى بود . نزد من نشسته و به دعا خواندنم گوش مى دادند گاهى غلطهاى مرا نيز تذكر مى دادند از جمله اين كه من خواندم : و اذا دعـيت بها على العسر لليسر تيسرت . فرمود: چرا فعل را مؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل مؤنث نيست . يعنى روى قاعده بايستى اين طورخوانده مى شد : و اذا دعيت به على العسر لليسر تيسر. گفتم : به خاطر رعايت مجانست با ماقبل و مابعد كه مؤنث اند . چون افعال در آنهامؤنث هستند. فـرمود: اين مطلب غلط است . بعد فرمود: مقصود من ايراد گرفتن به تو نبود ، خواستم اين مطلب را بـدانى . چون تو از اهل علمى و بايد دقت بيشترى داشته باشى . از ايشان تشكر نمودم و آن جناب از جاى خود برخاستند و رفتند. هـمان وقت به قلبم خطور كرد كه ببينم اين شخص با اين اوصاف كيست و چگونه درجاى به اين تـنگى نزد من نشست , چون جا به طورى كم بود كه حتى در موقع نشستن جاى خود من هم تنگ شـده بـود چـه رسـد به اين كه يك نفر ديگر كنارم بيايد . لذا دعا را رها كردم و به دنبال او رفتم تا تفحص كنم كه ايشان كيست . با تلاش زيادى جستجو نمودم  ولى ايشان را نيافتم بعد هم بقيه دعا را با تاسف واشكهاى جارى و ناله خواندم و هر وقت آن قضيه به يادم مى آمد آه مى كشيدم تا آن كه به وطن برگشتم و جريان را فراموش نمودم . بـعـد از حدود سه سال ،  شبى در عالم رؤيا ديدم كه در حرم مطهر كاظمين (ع ) مشرفم و حضرت جواد (ع ) نشسته اند. آن حضرت گندمگون بودند و من از ايشان مسائل مشكل را سؤال مى نمودم  كـه آنـها را الان فراموش كرده ام . از جمله عرايضم اين بود كه من دائما در مشاهد مشرفه از خداى تـعـالـى و شـما و اجدادتان خواسته ام كه مرا به زيارت حضرت ولى عصر (ع ) مشرف گردانيد اما دعاى من تا كنون مستجاب نشده است . فرمودند: اين طور نيست تو آن حضرت را در سفر اولت به مشاهد مشرفه ، دو مرتبه ديده اى يك بار در راه سـامـرا و مـرتـبـه ديـگر در حرم كاظمين وقتى كه بالاى سر نشسته بودى و دعاى سمات مـى خواندى ، آن شخصى كه نزد تو نشسته بود و اشكالى بر تو وارد كرد. يعنى در فقره : و اذا دعيت بها على العسر لليسر تيسرت به تو فرمود: چرافعل را مؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل آن مؤنث نيست ،  آن شخص امام زمانت بود. در اين هنگام من از خواب بيدار شدم .
برچسب‌ها: حکایت دیدار حکایات واقعی تشرف خدمت امام زمان
+  نوشته شده در  یکشنبه نهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 6:11  توسط مهدی رزاقی  | 



آقای رضوی فرمودند که مرحوم بیدآبادی سابق الذکر ، به قصد تشرف به مدینه منوره از طریق بوشهر به شیراز تشریف آوردند و قریب دو ماه در این شهر توقف فرمودند و در منزل آقای علی اکبر مغازه ای میهمان بودند و در همان منزل برای اقامه نماز جماعت و درک فیض حضورشان هر سه وقت ، جمعی از خواص حاضر می شدند . شبی غسل جنابت بر من واجب شده بود پس از اذان صبح از خانه بیرون آمدم به قصد رفتن حمام ، ناگاه حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام را دیدم که عازم رفتن خدمت آقای بیدآبادی بود ، به من گفتند مگر نمی آیی برویم ، من حیا کردم بگویم قصد حمام دارم ، لذا با ایشان موافقت کرده پیش خودم گفتم وقت زیاد است می روم سلامی خدمت آقای بیدآبادی عرض کنم و بعد به حمام می روم . چون هر دو بر ایشان وارد شدیم ، اول آقای شیخ الاسلام با ایشان مصافحه کرد و نشست ، بعد من نزدیک رفته مصافحه کردم ، آهسته در گوشم فرمود : ( ( حمام لازمتر بود ) ) . من از اطلاع ایشان به خود لرزیدم و با خجلت و شرمساری برگشتم ، مرحوم شیخ الاسلام گفت آقای رضوی کجا می روی ؟ مرحوم بیدآبادی فرمود بگذارید برود که کار لازمتری دارد . از این داستان به خوبی دانسته می شود که حدث جنابت و سایر احداث از امور اعتباریه محضه نیستند که شارع مقدس برای آنها احکامی مقرر داشته ، چنانچه بعضی از اهل علم چنین تصور کرده اند ، بلکه تمام حدثها یعنی تمام موجبات غسل و وضو خصوصا جنابت تماما از امور حقیقی و واقعی هستند ؛ یعنی یک نوع قذارت وکثافت و تیرگی به واسطه آنها عارض روح می شود که در آن حال هیچ مناسبتی با نماز که مناجات و حضور با حضرت آفریدگار است ندارد و نماز باطل است و اگرحدث اکبر مانند جنابت و حیض باشد ، در آن حالت توقف در مساجد و مس خط قرآن مجید نیز حرام است . به واسطه همان قذارت معنوی است که در آن حالت چیز خوردن و خوابیدن و بیش از هفت آیه از قرآن تلاوت کردن ونزد محتضر حاضر شدن مکروه است ؛ ( زیرا در آن حالت محتضر سخت محتاج ملاقات ملائکه رحمت است و ملائکه از قذارت جنابت و حیض سخت متنفرند ) و غیر اینها از محرمات و مکروهات در حالت جنابت و حیض که تماما به واسطه آن قذارت معنوی است که بعضی از خالصین از شیعیان و پیروان اهل بیت - علیهم السلام - که به واسطه مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه خداوند به آنها دل روشنی داده و امور ماورای حس را درک می کنند ممکن است آن قذارت را بفهمند چنانچه مرحوم بیدآبادی درک فرمود . و نظیر این داستان بسیار است از آن جمله در کتاب قصص العلماء مرحوم تنکابنی نقل کرده است از مرحوم آقا سید عبدالکریم ابن سید زین العابدین لاهیجی که گفت پدرم می گفت که در عتبات عالیات تحصیل می نمودم و در آخر زمان مرحوم آقا باقر وحید بهبهانی - علیه الرحمه - بود و آقا به واسطه کهولت ، تدریس نمی فرمود و تلامذه آن بزرگوار تدریس می کردند لکن آقا برای تبرک در خانه اش مجلس درسی داشت که شرح لمعه را سطحی درس می گفت و ما چند نفر به قصد تبرک به مجلس درس او مشرف می شدیم . از قضا روزی مرا احتلام عارض شد و نماز هم قضا شده بود و وقت درس آقا رسیده بود ، پس به خود گفتم می روم به درس تا درس فوت نشود و از آنجا به حمام رفته غسل می کنم . پس وارد مجلس شدیم و آقا هنوز تشریف نیاورده بود و چون وارد شد با کمال بهجت و بشاشت به اطراف مجلس نظر می نمود ، به یک دفعه آثار هم و غم در بشره اش ظاهر شد و فرمود امروز درس نیست به منازل خود بروید و همه برخاستند و رفتند و من چون خواستم بروم آقا به من فرمود بنشین ، پس نشستم چون همه رفتند و کسی دیگر نبود ، فرمود در آنجا که نشسته ای پول کمی زیر بساط است آن را بردار و برو غسل کن واز این به بعد با جنابت در چنین مجلسی حاضر مشو . و از آن جمله در کتاب مستدرک الوسائل ، جلد 3 صفحه 401 در ذیل حالات عالم بزرگوار صاحب مقامات و کرامات جناب سید محمد باقر قزوینی نقل کرده که در سنه 1246 در نجف اشرف ، طاعون سختی به اهل نجف رسید که در آن ، قریب چهل هزار نفر هلاک شدند وهرکس توانست فرار کرد جز جناب سید مزبور که پیش از آمدن طاعون شب در خواب حضرت امیرالمؤ منین ( ع ) او را خبر کرده بودند و فرمودند : ( ( بِکَ یَخْتِمُ یا وَلَدی ) ) یعنی تو آخر کسی هستی که به طاعون از دنیا می روی و همین طور هم شد ؛ یعنی پس از مردن سید ، دیگر طاعون تمام شد و در این مدت همه روزه سید از اول روز تا شب در صحن مقدس شغلش نماز میت خواندن بود و عده ای را ماءمور کرده بود برای جمع آوری جنازه ها و آوردن در صحن و عده ای را برای غسل و کفن و عده ای برای دفن ، تا اینکه گوید خبر داد به من سید مرتضی نجفی که در همان اوقات روزی نزد سید بودم که پیرمرد عجمی که از اخیار مجاورین نجف اشرف بود آمد و نظر به سید می کرد و گریه می نمود مثل اینکه به جناب سید کاری داشت و دستش به سید نمی رسید چون جناب سید او را چنین دید به من فرمود از او بپرس حاجتی داری ؟ پس به نزدش رفتم و گفتم حاجتی داری ؟ گفت اگر این روزها مرگم برسد آرزومندم که جناب سید بر جنازه ام منفردا یک نماز بخواند ( چون به واسطه زیادتی جنازه ها سید بر هرچند جنازه یک نماز می خواند ) پس آمدم به سید حاجتش را خبر دادم ، قبول فرمود ، پیرمرد رفت فردا جوانی گریان آمد و گفت من پسر همان پیرمردم و امروز طاعون او را زده و مرا فرستاده که جناب سید او را عیادت فرمایند ، سید قبول فرمود و سید عاملی را جای خود قرار داد برای نماز بر جنازه ها و خود برای عیادت آن مرد صالح آمد و جماعتی هم همراه سید آمدند در اثنای راه ، شخص صالحی از خانه اش بیرون آمد چون سید و جماعت را دید پرسید کجا می روید ، گفتم عیادت فلان . گفت من هم با شما می آیم تا به فیض عیادت برسم ؛ چون سید وارد بر آن مریض شد ، آن مریض سخت شاد شد و اظهار محبت و مسرت می کرد با هریک از آن جماعت تا آن مرد صالحی که در وسط راه به ما ملحق شده بود وارد شد و سلام کرد ناگاه آن مریض متغیر و متوحش و با دست و سر مکرر به او اشاره می کرد که برگرد و بیرون رو و به فرزندش اشاره کرد که او را بیرون کن به طوری که تمام حاضرین تعجب کرده و متحیر شدند در حالی که بین آن مریض وآن شخص هیچ سابقه آشنایی نبود پس آن مرد بیرون رفت و بعد از فاصله ای برگشت در این مرتبه آن مریض به اونظر کرد و تبسم نمود و اظهار رضایت و مسرت کرد و چون همه خارج شدیم سرش را از آن مرد پرسیدیم ، گفت من جنب بودم و از خانه درآمدم که حمام بروم چون شما را دیدم گفتم با شما می آیم و بعد حمام می روم چون وارد شدم و تنفر شدید آن مریض را دیدم دانستم که در اثر جنابت من است ، بیرون رفتم و غسل کرده برگشتم و دیدید که با من چگونه محبت کرد و خوشحال گردید . صاحب مستدرک پس از نقل این داستان عجیب ، می فرماید در این داستان تصدیق وجدانی است به آنچه در شرع مقدس از اسرار غیبی وارد شده که جنب و حائض در حال احتضارش وارد نشوند . 
برچسب‌ها: داستانهای شگفت
+  نوشته شده در  جمعه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۴ساعت 6:44  توسط مهدی رزاقی  | 



یکی از علماء اسلام می نویسد:
روزی یک زن مسیحی با شوهرش پیش من آمد و گفت : من از اسلام مسائلی را فهمیده ام و از دستورات و قوانین آن که مترقی است در شگفت و حیرتم و به آن علاقه مندم ، ولی بخاطر یکی از دستورات آن ، من هنوز به اسلام گرایش پیدا نکرده ام ، و درباره آن با شوهرم و عدّه ای از مسلمانان بحث و گفتگو نموده ام که متأسفانه پاسخ قانع کننده ای نشنیده ام ، اگر شما بتوانید مرا قانع کنید من به دین اسلام مشرف شده و مسلمان خواهم شد. من گفتم : آن دستور کدام است ؟! زن مسیحی گفت : دستور حجاب است. چرا اسلام حجاب را برای زن لازم دانسته؟ و چرا به او اجازه نمی دهد که مثل مرد بدون حجاب از خانه بیرون بیاید؟ سپس بنا کرد به ایراد و انتقاد کردن ، که حجاب مانع رشد و ترقی زنان ، و سبب عقب ماندگی در جامعه است . من پس از شنیدن ایرادها و انتقادهای آن زن ، چنین پاسخ دادم : آیا شما تا بحال به بازار جواهر فروشی رفته اید؟ گفت : آری ، گفتم : چرا جواهر فروشان ، طلا و سائر جواهرات گرانبهای خود را در ویترین شیشه ای قرار داده و درب آنرا قفل میکنند؟ گفت : بخاطر اینکه دست دزدان و خیانتکاران و سارقان به آنها نرسد. در اینجا آن عالم دینی رو کرد به زن مسیحی و اظهار داشت فلسفه حجاب نزد ما مسلمانها همین است که : زن گُلی خوشبو است ... زن گوهر و یاقوت گرانبهاست و چون جنس لطیف زن هم مانند طلا و جواهرات است ، و باید از دست خیانتکاران و دزدان عِفت و ناموس محافظت کرد، و از چشم تبهکاران و اهل فساد حفظ نمود، زیرا زن همانند مروارید است که در صندوقچه صدف باید پنهان گردد تا طعمه آنان نشود و تنها ساتر و نگهدارنده زن حجاب است و حجاب برای زنان مانند محفظه ای بر جواهرات است و اگر زنان نیز در پوشش نباشند. همیشه در معرض خطرات و تجاوزات قرار می گیرند و به خاطر نشان دادن زیبائی ها پیوسته مورد آزار و تعدی مفسدین می شوند. آری دخترم ... دستور حجاب در اسلام به این جهت است که زن از دست خیانتکاران در امان باشد. زیرا بدنش پوشیده و زینتهایش مستور است و مردم از او چیزی نمی بینند و در او طمع نمی کنند و از او دوری می جویند و نظرشان را جلب نمی کند، بلکه از او حساب می برند و حیا می کنند، همه اینها به خاطر حجاب است . و شما مطمئن باش که اگر زن در پوشش حجاب نباشد، پیوسته در معرض آزار مفسدین است ، بنابر این حجاب شرافت و بزرگواری توست ، آری دخترم این گوشه ای از فلفسه حجاب بوده که تذکر دادم . پس از شنیدن این مطلب ، آن خانم مسیحی فکری کرد... و سپس با چهره ای درخشان گفت : من تا بحال این گونه نشنیده بودم ... شما بسیار جالب بیان کردی ، و اکنون اسلام را می پذیرم . دوشیزه مسیحی در همان جلسه ، شهادتین را بر زبان جاری کرد، و اسلام را پذیرفت . 
برچسب‌ها: داستانهای حجاب
+  نوشته شده در  جمعه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۴ساعت 6:38  توسط مهدی رزاقی  | 



زهرا گونزالس بانوی مسلمان و نو شیعه‌ی آمریکایی که چند سالی است به کشورمان مهاجرت کرده است، در حاشیه جشنواره دختران آفتاب، برایمان از وضعیت دشوار زنان و بانوان مسلمان و محجبه در آمریکا و جوامع غربی حکایاتی تعریف کرد.
در طول این مصاحبه، چند باری لرزه بر اندامم افتاد و هوای دل و دیده‌ام را ابری کرد؛ نه به خاطر اینکه او چه سختی‌هایی کشیده است، بلکه به این دلیل که اینگونه زنان مسلمان در غرب، برای حفظ حجاب خود از جان مایه می‌گذارند؛ اما درعوض در ایران و برخی کشورهای اسلامی که همه در انتخاب حجاب آزادند و کرامت زن مسلمان محفوظ است، متأسفانه برخی از دختران و زنان‌مان حرمت پوشش اسلامی را پاس نمی‌دارند! زهرا گونزالس می‌گفت: 12 یا 13 ساله بودم که مادرم به دین اسلام گروید. پیش از آن ما کاتولیک بودیم و من در مدارس کاتولیکی درس می‌خواندم. بعد از اسلام آوردن مادرم، او ما (من و برادران و خواهرانم) را نیز بدون هیچ اجباری به اسلام دعوت کرد و ما همگی به عشق و علاقه خود مسلمان شدیم. از آن به بعد همواره با پوشیدن روسری، در انظار ظاهر می‌شدم. درست یادم هست که روز آغاز سال تحصیلی بود. من به کلاس اول راهنمایی می‌رفتم و اولین بار بود که می‌خواستم با روسری به محیط آموزشی بروم. بارها خود را در آینه مشاهده کردم و از اینکه روسری‌ام به رنگ آسمان است، بسیار شاد بودم. می‌خواستم با دوستانم هم این شادی را تقسیم کنم. فکر می‌کردم همگی از نوع پوشش من لذت می‌برند... اتوبوس مدرسه رسیده بود و من آخرین نفری بودم که سوار شدم. از همین اتوبوس‌های زرد بزرگ که همیشه برای سرویس مدارس استفاده می‌شود. از داخل سرویس سر و صدا و هلهله شادی بچه‌ها شنیده می‌شد. همینکه وارد اتوبوس شدم و چشم بچه‌ها به من افتاد، ناگهان برای مدتی "سکوت" بر اتوبوس حکم‌فرما شد. یکی فریاد زد که «اینو ببینید؛ چی سرش گذاشته!!» یکی دیگر از بچه‌ها به طرف من آشغال پرتاب کرد، دیگری حرف‌های رکیک نثارم کرد... می‌خواستم فرار کنم؛ اما راننده اتوبس در را بست و گفت: «بنشین!» پایم بسیار سنگین شده بود و یارای حمل به من به سمت صندلی را نداشت؛ همان دو یا سه قدم به سمت صندلی برایم به اندازه یک سال طول کشید. بالاخره بر روی یکی از صندلی‌ها در ردیف جلوی اتوبوس نشستم. همچنان فحاشی‌ها و پرتاب اشیاء به سمت خودم را حس می‌کردم و می‌شنیدم؛ ولی به روی خودم نمی‌آوردم. به مدرسه که رسیدیم، احساس کردم روسری‌ام خیس شده؛ بعدها یکی از دوستانم گفت که بچه‌ها در سرویس و در طول راه، یکی یکی به سمت من می‌آمده‌اند و به ر