جاده ی ابریشم عشق ما ...

گرچه دوس ندارم برگردم به بچگیام ولی دلم برا سادگی هاش تنگ شده چقددددددددد اونوقتا بستنی دوس داشتم شاید اگه روزی ده تا بستنی میخوردم بازم میخواستم ولی حالا شاید تو سال یکی دوبار هوس بستنی کنم اونم بخاطر شیرین بودنش و ترس از بهم خوردن تناسب اندام بهم نمیچسبه و مثه بچگیام کیف نمیکنم از خوردنش... داداشم میرفت بستنی بخره به مامانم میگفتم چرا نمیاد میگفت تو یه چشم بهم زدن برمیگرده بعد من چشمامو میبستم و باز میکردم ولی هنوز داداشم نیومده بود و انقد ادامه میدادم تا بیاد...
با دختر پسرای همسایه تو کوچه هفت سنگ و زوبازی میکردیم و انقدر صدای جیغ و خنده هامون بلند بود که همسایه ها شاکی میشدن...
یه بار به زن اصغر همسایه فلفل دادم انقد نفرینم کرد :|
فلفل رو ریز ریز خورد کرده بودم بهش گفتم یجور سبزی خوش طعمه بخور خوشت میاد وقتی خورد....
زن اصغر گاهی میومد باهامون لی لی بازی میکرد قبلنا خیلی شوخ و مهربون بود ولی الان دخترشو تو سیزده چهارده سالگی عروس کرد و از صبح تا شب داره حرص میخوره و همیشه دندون درد داره :(
نوارای آلومینیومی رو میاوردم تو کوچه و مثلا کوچه رو تزئین میکردیم برا عروسی گرفتن و میزدیم و میخوندیم...
قسمت بدش این بود که شبا با یه آجر تو کوچه پشتی میشستیم و ساعت دوازده شب ملخ ها میومدن دور تیر چراغ برق جمع میشدن ماهم هی با اجر لهشون میکردیم متاسفانه برامون تفریح بود!
من دبستان بودم و داداشم راهنمایی صبا باهم میرفتیم مدرسه و یه روز یادم داداشم یه کاسه سفالی لعابدار بزرگ دستش بود که از حسن بقال ماست خریده بودیم و باید ظرفشو پس میدادیم بعد داداشم بهم گفت ببین اگه این ظرف رو از ته بندازم رو زمین میشکنه ولی اگه برعکسش کنم و ولش کنم لبه هاش به زمین میخوره و سالم میمونه بعد ظرف رو ول کرد و جلو پاهامون پودر شد رو زمین یعنی انگار با گوشت کوب ظرفه رو خورد کرده باشی :|
تو مدرسه از خانم ناصحی میترسیدم دست بزن داشت و خیلی بد اخلاق بود خیلی...
تو راه مدرسه از ترس گریه میکردم و داداشم ارومم میکرد ولی وقتی میرفتیم سر صف قبحگاهی و خانم ناصحی از در مدرسه وارد میشد میزدم زیر گریه از ترس بعد خودمو میزدم به مریضی و زنگ میزدن که بابام بیاد دنبالم بابامم یکی دوبار اومد دنبالم بعدش دیگه محل نذاشت بیچاره مادرم پای پیاده میومد منو برگردونه...
البته من خودم همیشه اون مسیر رو پیاده میرفتم و میومدم و گاهی که بلیط خط واحد داشتم کلی حظ میکردم :)
هر روز از حسن بقال ژله و لواشک میخریدیم الان چندسالیه خونه نشین شده و مغازه کوچیک و قدیمیش توان رقابت با سوپر مارکتا و بقالی های شیک و بزرگ محله رو نداره شاید بعضیا از سر رفاقت و حرمتی که براش قائلن برن ازش خرید کنن یه بار چند سال پیش رفتم خانمش توی مغازه بود و خب مغازشون بیشتر شبیه انباری کهنه بود که رو وسایلش خاک نشسته و چیز به درد بخوری توش نبود میخواستم یچی بخرم ولی واقعا نمیدونستم چی به درد میخوره به یاد بچگی ها چندتا ژله خریدم ...
چقد دلم میخواد دوباره مثل قدیما با چهارتا ژله رنگی کف دست داداشم که دوتاش رو بهم میداد و من کلی فکر میکردم که کدوم رنگی میخوام ، سر ذوق بیام...
مدرسه دبستانمون به یه مدرسه راهنمایی دخترانه چسبیده بود که وقتی ما پیش دبستانی بودیم یه در مشترک از تو کلاس ما با اون مدرسه وجود داشت دختر عمه ام اونموقع ها راهنمایی بود از زیر در بهم چاقاله بادوم میداد وااااای که چقدر دوس داشتم اون چاقاله ها رو...
زمستونا جلو سالن مدرسه زمینا یخ میزد و با بچه ها روش سر میخوردیم و بازی میکردیم و مدیر مدرسه که خانم شیرمردی بود ولی همه به اسم صداش میکردیم خانم لیلا میومد میفتاد دنبالمون و دعوااااا که اگه پاتون بشکنه من جواب پدر مادراتون رو چی بدم...
خانم لیلا خیلیییییییی خوب و دلسوز بود یه مدیر مدرسه عالی بود یادمه یه بچه رو اورده بودن پیش دبستانی که کمی عقب موندگی ذهنی داشت چندبار دیدم خودشو خراب کرده و خانم لیلا تو حیاط داشت اونو میشست...
هر وقت تو خیابون یکی از بچه ها رو میدید بوق میزد و سوارشون میکرد که گاهی حتی مسیرشون هم به مسیر خونه او نمیخورد ولی میرسوندشون و همیشه ماشینش پر از جوجه دبستانی های صورتی بود که بیخ بیخ هم تو ماشینش جا شده بودن و گاهی من هم بینشون بودم...
بچه بودم گربه های محل از دستم عاصی بودن خونه قبلیمون یه خونه کاهگلی داغون بود که همیشه از دیواراش خاک میریخت و مورچه های سیاه بزرگ داشت که بد گاز میگرفتن!
دسشوییش یه راهروی طولانی و تاریک داشت همیشه اونجا میخوردم زمین و همیشه نوک دماغم زخم بود...
در پشت بوم رو مامان با یه سیم کلفت میبست چون قفل نداشت من مثل نقشه فرار از زندان هر روز رو باز کردن اون سیم وقت میذاشتم و حواسم بود مادرم نفهمه و بعد مادرم رو پشت بوما دنبالم میکرد و برم میگردوند و گربه ها چقد خوشحال میشدن!
خیلی کیف میداد پشت بوما گرد بودن خونه های قدیمی یزد همه سقفا حلالی شکلن تا گرما کمتر بشه و تابش افتاب به کل سقف نرسه بعد راه رفتن رو اون سقفا برا من مثل کوه نوردی بود همه سقفا هم یه سوراخ داشتن که فکر کنم هواکش بود بچه بودم سرم نمیشد کار اشتباهیه گاهی از اون سوراخ های سقف تو خونه ها نگاه میکردم...
خونمون دو تا در داشت که هر کدوم از یه طرف خونه به سمت یه کوچه باز میشد یه طرف خونه ننه ام بود که دوتا از عمه هام هنوز عروس نشده بودن و هر وقت میرفتم خونه ننه اونا داشتن برا پول جهازشون قالی میبافتن و عمه رباب قصه سه بچه فیل و شنگول و منگول رو شاید دویست بار برام تعریف کرده لود ولی انقد جذاب تعریف میکرد و ادای شخصیتای داستلن رو خوب درمیاورد که بازم مشتاق بودم و بعدا میگفت خودت حفظ،شده بودی و تا نصف داستان رو که میگفتم بقیشو خودت میگفتی...
الان خودش دوتا بچه کوچیک داره ولی میگه حوصله قصه گفتن براشون رو ندارم...
اون یکی کوچه به نونوایی میرسید و خونه نونوا هم تو همون کوچه بود یه بار یادمه یکی از دختراش منو برد تو خونشون بهم شربت طالبی داد یه لیوان خیلی بزرگ و طعمش هنوزم یادمه خیلی دوس داشتم شاید از اونموقع طعم طالبی رو حتی با بستنی هم دوس دارم و تو نارنجستان قوام کاش سعیدم میگفت بستنی طالبی دوس نداره من فکر میکردم انقد دوس داره حیفش میاد زود تموم بشه برا همین اروم اروم میخوره :|
یه بار یادمه تو حیاط خونه ننه ام یه کاسه روغن دیدم خالی کردم تو باغچه بعد ننه ام وقتی دید محکم زد تو گوشم تا چند روز جای انگشتاش رو صورتم موند از صدای جیغم مادرم سریع اومده بود خونه ننه ام و بعد یادمه دستمو گرفت و به ننه گفت بخاطر یه ظرف روغن اینجوری بچمو میزنی؟! یه روزی میرسه میفتی تو جا و تو همین خونه آرزوته بچه ام بیاد بهت سربزنه و نمیاد....
بد زده بودا مادرم میگفت هرکی میومد خونمون بهم میگفت اخه چطور دلت اومده بچه رو اینجوری بزنی که رد انگشتات رو صورتش بمونه و مادرم کلی از دست ننم حرص میخورد...
خیلی مظلومه ...
از بچگی مغرور و پرتوقع بودم یه بار خیلی اذیت میکردم بابام عصبانی شد و بهم گفت بچه بیا برو گمشو دیگه... مامانم میگفت چهارسالت بود چادر منو سرت کرده بودی و از خونه رفته بودی بیرون و بدو بدو فرار میکردی میگفت چندتا کوچه اونطرف تر کنار مسجد گرفتمت بعد ازت پرسیدم کجا میری؟ با ناراحتی گفتی : بابا گفت برو گمشو منم دارم میرم گم بشم :(
اون روز یادمه یه گربه کنار مسجد مرده بود و جسدش پر از مگز شده بود و صحنه دلخراشی بود...
یه بار یادمه صدای در اومد بابام نمیدونم فکر کنم داشت قلیون میکشید بعد بهم گفت بگو بابام خونه نیست بعد اون بنده خدا وقتی گفت دخترم بابات هست منم گفتم: بابام داره قل قل میکشه بعد میگه خونه نیست...
تو باغچه ننه یچیایی بود اسمشو نمیدونم بوتش شبیه گوجه بود ولی میوه هاش اندازه دونه کشمش بود بعد گرد بودن و به رنگای قرمز و بنفش شبیه رنگ بادمجون خوردن اونا رو دوس داشتم...
مادرم همیشه همیشه همیشه قالی می بافت و حس میکردم چقدر دوره ازم پشت تارهای قالی انگار زندانی بود مجبور بود ببافه چون پول نداشتیم گریه میکردم و میخواستم بیاد کنارم ولی میومد یه بسته خالی چایی که چندتا سنگ توش انداخته بود تا صدا بده بهم میداد و میرفت یکم باهاش بازی میکردم و بعد پرتش میکردم کنار و باز گریه ... مادرمو میخواستم...
داداشم بعضی صبحا قبل از اینکه بره مدرسه مجبور بود چند تا رج با مادرم قالی ببافه انقد دلم میخواست منم با خودش ببره مدرسه اخه خونه دیوارای بلند کاهگلی داشت که اسمون رو برام یه مربع کوچیک ابی رنگ کرده بود گاهی خودمو میچسبوندم به پاهای داداشم تا منم با خودش ببره ولی نمیبرد وقتی میرفت یه ظرف پیدا میکردم مثلا اون کیفم بود و میرفتم پشت حوض کوچیک وسط خونه قایم میشدم و به مادرم میگفتم من رفتم مدرسه...
عاشق مهر خوردن بودم و مادرم همیشه مهرا رو قایم میکرد بوی مهر و طعمشو دوس داشتم و البته میگن خیلی ضرر داره خوردنش...
مامانم یه کاسه میذاشت رو سرم و موهامو گرد کوتاه میکرد همیشه موهام عین یه کاسه مشکی رو سرم بود فقط یه عکس از اون زمانا داشتم که رو شناسنامم بود ولی وقتی بزرگ شدمو رفتم عوضش کنم اون خانمه که مسئول بود عکس رو کند و سریع پاره کرد اون روز خیلی ناراحت شدم :(
شبا تو پشه بند میخوابیدیم خیلی دوس داشتم تو پشه بند خوابیدن رو...
خونه قدیمی بود و یه بادگیر داشت که زیر اون بادگیر تو پشه بند واقعا خوابیدن صفایی داشت...
خونه ننه ام یه حوض بزرگ داشت از درختای انجیر بالا میرفتیم و شیره های انجیر میریخت رو پوست تنمون و خارش میگرفت ننه ام هم حوض رو پر اب میکرد و می پریدیم توی حوض و سر و رو تنمون رو می شستیم :)
یه برنامه کودک بود یه ادم کله یه سگ رو که به قورت عروسکی ساخته بودن رو میذاشت رو سرش و فضاش تاریک بود و اهنگاشم ترسناک صحنه هاش یجوری بود یه پلیس همیشه دنبال این سگه بود چون دزدی میکرد بعد یه صحنش یادمه یه پسری داشت یه کالسکه مانند رو میکشید و یه مرد هم سوار کالسکه بود و بهش شلاق میزد یعنی به حدی از این برنامه میترسیدم که حد نداشت... حتی اهنگ اول یا اخرش هم منو میترسوند...شاید الان هم اگه بخوان نشون بدن اون برنامه رو حالم بد بشه!
یه دفعه تو حیاط وایساده بودم و از میون اون دیوارای کاهگلی آسمونو نگاه میکردم یه دفعه یه لک لک از تو آسمون رد شد اون وقتا یه کارتونی نشون میداد اولش اینجوری شروع میشد: لک لکای مهربون/ بیاید از ابرا بیرون/ ما آدما چشممون / منتظر به راتون ...
وقتی اون لک لک رو تو آسمون دیدم خیلی ذوق کردم ...
Let's block ads! (Why?)