مغزی از تبار باران☔

 
#کافه بارونی
پارت دوم

از آخرین باری که صدای بم را شنیدم چند هفته ای گذشته است. صندلی همیشگی شده بود و شیر نسکافه هم! و لبخند های پسرک بور از همه همیشگی تر.
جای مرد بارونی پوش تخیلاتم یک زن و مرد نشسته بودند. جا افتاده و متشخص. هر از گاهی لبخند هم جنسم جان می گرفت. من هیچ وقت این طور نمیکین لبخند نزده بودم برایش؟ حتما نزده بودم دیگر.
خواننده می خواند طبق معمول تمام شب ها. " من آن زود آشنا را می شناسم ... "
دنبال یک علامت بودم روی شیر داخل فنجان ! چشم هایم موج داشتند.
صدایش پیچید. " نسکافه " بم بود. مثل همیشه.
پلک های خمارم زوم شدند روی ته ریش های نه چندان منظم. خودش بود. قبل تر ها ریش داشت.
هیچ نفهمیدم کی زن و مرد جا گیر خیالاتم رفتند و مسافرم بازگشت.
فنجانش گذاشته شد روی میز چوبی. " تشکر " بم بود. هیچ وقت زیر لب حرف زدن بلد نبود. ابرو هایش افتاده بودند. خط رویش مو هایش هم دو سانت عقب تر.
باز نمی ماندند این پلک های بی صاحب!
صدای کشیده شدن ناخن های طلایی رنگم روی کیف چرم مشکی و درب کافه ... .

#بانوی_شب


پ.ن: دانلود آهنگ دراین دنیا_عماد رام کلیک
برچسب‌ها: داستان کوتاه کافه بارونی Let's block ads! (Why?)