آرزوهایم پیر نخواهند شد



وقتی آرامش دارم دو تا حس متفاوت دارم...
یکی اینکه دوست دارم تو همین حال بمونم و کمترین تغییری تو زندگیم ندم
و دیگری اینکه یه جای کار اشتباست...
قبلا همش غر میزدم ک چرا من نه تابستون دارم نه عید نه یه تعطیلات درست و حسابی ک این یه هفته تعطیلی باعث شد امروز ک برم کلا روحم شاد بشه...میرم بیمارستان حالم خوب میشه :)

+  نوشته شده در  شنبه دوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:31  توسط آرزو  | 


هیچ دلیلی برای حال مزخرفم پیدا نمیکنم...من چه مرگمه آخه! یعنی هیچ کدوم اونقدر.مهم نیستن ک بخوام ب خاطرشون ناراحت بشم...یه مشت مشکلات تکراری ک دیگه ناراحت شدن نداره...این جور مشکلاتو باید نادیده گرفت...
من انگیزه میخوام...مشکل من اینه..
برچسب‌ها: انگیزه , امید , آرزو , آینده مبهم
+  نوشته شده در  شنبه دوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 1:42  توسط آرزو  | 


+واقعا برای متقاعد کردن یه نفر لازم نیس بهش ثابت کنید ک "فقط" ب خاطر خودش اینکارو کردید!ک این یه دروغه محضه! ما تو همه رفتارامون نفع خودمونم در نظر میگیریم!
+فکر کردن ب "م" موقعی ب سراغم میاد ک با مشکلات دیگه درگیر میشم و برای فرار کردن از فکر کردن ب اونا با مشکلی ذهنمو درگیر میشم ک برام هضم شده هستش!
+وقتی کسیو دوست دارم بدون هیچ تبصره ای دوسش دارم...نادیده میگیرم خیلی از کاراشو...اما وقتی از چشمم بیفته حتی خدا هم نمیتونه وساطتشو بکنه...
برچسب‌ها: ما را ب خیر تو امید نیست شر مرسان
+  نوشته شده در  جمعه یکم مرداد ۱۳۹۵ساعت 1:20  توسط آرزو  | 


بعد از یک اتفاق 2ساعته نگاه میکنم ب ساعت!11را نشان میدهد...دلگیرم...دل شکسته...با خودم میگویم نه !نماز نمیخوانم!با خدا قهرم!مینشینم پای مرتب کردن فایل های لپ تاپم...جلوی خودم را میگیرم ک ساعت را نگاه نکنم...دوباره ک نگاه میکنم ساعت،12 را نشان میدهد...میروم وضو میگیرم میگویم حتی اگر قضا هم باشد میخوانم این بار نه از روی وظیفه ک از روی نیاز میخوانم...نیاز ب آرامش...نیاز ب تسکین دل شکسته...نیاز ب کسی ک پشتم بایستد...بار تنهایی آسان نیست... برچسب‌ها: پارانویید
+  نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۵ساعت 1:11  توسط آرزو  | 


من از حس ترحم متنفرم...و گاهی این حس انقدر شدیده ک حتی از حس ترحم نسبت ب کسی هم متنفرم اما نمیدونم چرا بعضیا دقیقا از این موضوع سو استفاده میکنن و این حس رو تو بقیه تحریک میکنن تا ب خواسته هاشون برسن برچسب‌ها: Fake , ماسک
+  نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۵ساعت 23:50  توسط آرزو  | 


چزی ک باعث قدرت آدم میشه حفظ آرامشه در "همه شرایط"...
اما چند در صد ما آدما اینجوری هستیم؟ همیشه یه چیزی هست ک ما رو بترسونه ما رو عصبانی کنه ما رو مضطرب کنه! و این دقیقا میشه نقطه ضعفمون!

+  نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۵ساعت 21:57  توسط آرزو  | 


+منتظر این یه هفته ای بودم ک تعطیلم! و بشینم در مورد آینده ام فکر کنم! یعنی درواقع در مورد اینکه چطور میتونم ب خواسته ام برسم! این چند روز همه کاری کردم الا فکر کردن! سریال دیدن( هانیبال )...غذا درست کردن...خوابیدن!خوشگلاسیون :)در مورد این سریال باید بگم اگه بعد از دیدنش احساس روانی بودن بهتون دست داد ب من فحش ندید :)
+  نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۵ساعت 21:17  توسط آرزو  | 


از یه نفر  خیلی بدم میومد اما خب مجبور بودم ظاهرمو حفظ کنم...و با وجود رفتارای مزخرفی ک باهام داشت بازم رفتار بدی باهاش نداشتم...امروز بالاخره حالشو گرفتم!اونم نه برای انتقام از روزای گذشته!بلکه برای قطع رابطه باهاش تا بیشتر از این حالمو بهم نزنه!و البته از اینکه حرفام باعث میشد حرص بخوره لذت میبردم!آخرش داشت غیر مستقیم عذرخوتهی میکرد و ب اصظلاح رفع سو تفاهم میکرد ک من اصن کوتاه نیومدم! برچسب‌ها: وقتی بدجنس میشم
+  نوشته شده در  شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۵ساعت 23:50  توسط آرزو  | 


همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم...این روزا با دختر بچه مذکور در چند پست قبلی سروکله میزنم...اوایل ازش خوشم نمیومد...و با اینکه هنوزم حرصم میده اما تحملش برام آسون تر شده! از اینکه ادای کارای منو درمیاره خندم میگیره! مثلا من روی کاغذهایی ک احتیاج نداشتم یه ضربدر بزرگ میزدم اونم رو کاغذهایی ک بهش دادم همین کارو کرد! براش لاک زدم! لاک قرمز! برای خودمم لاک قرمز و مشکی!امروز از صبح تا الان افتاده بودم ب جون اتاقم! اوایلش فقط خراب کاری میکرد اما کم کم واقعا بهم کمک میکرد...لباس هایی ک شسته شده بودن رو باهم تا کردیم...کاغذها رو دسته بندی کردم...اونایی ک نمیخواستم هم گذاشتیم تو پلاستیک ک بازیافت بیاد ببره...خیلی حس بامزه ایه ک یکی مدل کوچیک شده خودت باشه!این باعث شد فکر کنم ک من اگه خودم با این اخلاقای گند و عادت های مزخرفم مشکلی نداشته باشم اما مسلما دوست ندارم بچه ام تو این موارد.مشابه من باشه!و اگه میخوام یه مدل کوچیک خوبی داشته باشم باید چیزایی ک خودم دوست دارم رو تو وجود خودم داشته باشم تا بتونم اینو ب بچه ام بدم! منتها این دیگه از وظیفه ژن ها خارجه! وظیفه منه! وظیفه مادری! وظیفه پدری!چیزی ک باعث میشه دوست نداشته باشم مادر بشم اینه ک خودمو میشناسم! میدونم انقدر براش فداکاری میکنم ک شاید حتی خودمو فراموش کنم یا انقدر ب خودم و موقعیت شغلیم فکر میکنم و فداکاری میکنم ک اونو فراموش میکنم! در هر دوصورت مادر خوبی نمیشم! فقط برام جالبه ک بچه من چه شکلی میشه :) "م" هم همین کنجکاوی رو داشت قبلا :)اما در کل حوصله ام خیلی کم شده برای سروکله زدن با بچه ها برخلاف گذشته!
+  نوشته شده در  شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۵ساعت 19:35  توسط آرزو  | 


جوابمو گرفتم!هرچند دوست داشتن اون چه اونموقع چه الان تغییری تو زندگیم ایجاد نمیکنه فقط باعث میشه خودمو و احساساتمو دوباره باور کنم!منم اعتراف میکنم ک دوستش دارم اما اینکه چی ب سرش میاد برام مهم نیس!اینکه چیکار میکنه برام مهم نیس!اینکه با کی ازدواج میکنه برام مهم نیس!فقط دوسش دارم!و از این ب بعد نه دوست داشتنشو انکار میکنم (تو ذهن خودم) و نه حس بدی دارم از این دوست داشتن!دوسش دارم همینجوری!بدون هیچ انتظاری ازش و بدون انجام کاری براش ک بخوام ب خودم یا خودش ثابت کنم ک دوسش دارم...این بار دوستش دارم ب خاطر خودم...چون جزیی از وجودمه و من دست از انکار خودم نمیتونم بردارم...دوستش دارم بدون اینکه مایل باشم باهاش حرف بزنم یا قدم بزنم...دوستش دارم بدون اینکه ب وصال فکر کنم...و میپذیرم دوست داشتنشو مث خیلی از ضعف هایی ک دارم... برچسب‌ها: آدما در اوج عاشق شدن هم خودخواهن , عشق , بچگی , آرزو
+  نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۵ساعت 0:53  توسط آرزو  | 
Let's block ads! (Why?)