ماندگارترین عشق تاریخ


 

وقتی توو یه جمعی هستم و نگاه ها به سمت من با یک لبخند تعارف میشهُ طبیعتا من هم باید در هر فکرُ حالتی هستم، یک لبخند حواله کنم به مخاطب، دنیایی از افکار مثبت و منفی رد و بدل میشن این بین و برای چند ثانیه ای از فکرعشق دور میشم... و دوباره سر خونه ی اول.
ادم های دورو برم همیشه دوست دارن به من نزدیک شن 
توو مراسمات 
توو جشن ها 
توو مهمانی ها 
دلشون میخاد بیان پیشم! من هم دلم میخاد البته، ولی چه کنم که کسی میفهمه من چی میگم که واقعا عشق رو درک کرده باشه.... [آدمی که عاشقه از شلوغی بیزاره]
م ن حتی توو مهمانی ها هم سعی میکنم توو اتاق خلوتی باشم! چون وقتی متوسل به هیچ شبکه ی اجتماعی نیستم پس تنها دلیل اینکه گوشی بدستم هر لحظه فقطُ فقط در انتظار بسر بردن یک تماس از سمت یک فردیه که اصلا اون فرد یک آدم معمولی نیس! قطعا پای یک خاص بودنی در میون! به همین خاطر نمیخام توو جمع باشم که هرگز عشقمو پشت خط نگه ندارم. 
م ن وقتی خونه هستم همیشه توو اتاقمم و گاها حتی به زور و تهدید پدر و مادرم میرم سر سفره ی ناهار یا شام. و وقتی میبینن به طرز وحشتناکی وزن کم کردم غذامو میارن توو اتاقُ از اینکه با حرص برم سر سفرهُ هر چه بخورم کوفتم شه بیخیال میشنُ تصمیم میگیرن دو نفری غذاشونُ بخورن تا دختر ناخواسته ی نکبتشون به زور از اتاق بیرون نیاد و با منت دو دقیقه باهاشون غذا نخوره! و خیلی ها وقتی میان ک منو ببینن یا میان مهمانی منزل ما، هر چقدر بحث رو از هوا به زمین، از زمین به کرات دیگه میبرن و یا از تمامی حواشی صحبت میکنن که بحث جذاب تر شه و ترغیب شم که از اتاقم بیام بیرون، تیرشون به سنگ میخوره و آخر همشون هجوم میارن در این اتاق سه در چهار! و با کلی اعتراضات که چرا هیچ وقت توو جمع نیستم؟؟؟ با کلی فحش های خوشمزه و تهدید های لبخندانه ای که نثارم میکنن، میپرسن که با اینکه دختر شادی به نظر میام، با اینکه خیلی میخندم، خیلی شوخ طبع هستمُ بسیار هم خونگرم، اما همیشه این خصلت ها رو پنهون میکنم چرا؟!!! ولی کسی نمیدونه چیزی که سعی بر پنهون کردنش دارم تنهایی و غم سنگین، و درد عشقیه که دلم میخاد تنهایی به جونم بخرمُ با کسی شریک نکنمش... 
امشب میون جشن تولد و گفت و گو هایی که به قول گفتنی ها صدا ب صدا نمیرسید، میون قهقهه ها و خندیدن هایی که هر کدومش ی سوژه ای بود واس خودش واقعا من به دنبال عشقم بودم! به دنبال حضوری میگشتم که عین روز روشن بود نیست! و بی فایدست این گردش و چرخش مردمک ها! بماند که موقع شام سه بار سه نفرُ به اشتباه نام عشقم صداش زدمُ همه با حالتی که قشنگ مشخص بود تا تهش رو خوندن نگام میکردن! البته این عادت ازگار من شده انگار و تقریبا برای خانواده ی خودم امر طبیعی محسوب میشه. بعد از نگاه های متعجب مهمانا که چرا اسم کسی رو صدا زدم که اصلا این جمع همچین نامی رو نداره، بسیار مبتکرانه در اندرکوچه ی علی چپ به سر میبردم و قصد بیرون اومدن هم نداشتم! [به قول پسرخاله مگه چیه!] 
به خودم برای بار سوم تشر زدم! که حواستُ بیشتر جمع کن..... 
م ن یک عدد دختری هستم که دلم میخاد همیشه اخر از همه برم توو مراسم ها تا کمتر توو اون جمع باشمُ زود برگردم، دلم میخاد جایی زندگی کنم که کسی منو نشناسه و اصلا توو جمع های شلوغ حضور نداشته باشم چون خیلی تابلو عمل میکنه رفتارام که حضور جدی در این بین ندارم و فقط جسم خشک شده ای این بین میگردهُ روحی که پرسه میزنه در جای جای این خاک تا حس کنه عشقُ و برگرده.... 
امشب 
موقع گرفتن عکس سلفی ، توو قاب عکس 35 نفره ی امشب که همه خودشون رو چپونده بودن توو کادر، و کیپ تا کیپ نشسته بودن، من کنارخودمُ خالی نگه داشتمُ هر چقدر اصرار که کمی اون طرف تر بشین تا بهتر توو عکس بیافتیم زیر بار حرف زور نرفتم! اخه چرا کسی ندید من برای عشقم جا باز کردم که توو این عکس بیافته؟ 
م ن   هر زمان ک از خونه میرم بیرون تا سر خیابون  دستمو محکم میزارتم توو دستاش، تاب میخورن دستامون، و برای سلامتی و در امان موندمون تا سر خیابون آیه الکرسی هدیه به جسم خسته از دویدن هم میکنیمُ تا به اولین تاکسی میرسیم همو به خدا میسپاریمُ خدانگهدار میگیم...  
م ن همه جا حس میکنم حضور عشقُ همه جا میبینم جانِ دلم رو، و گاها میخام یه قدی بخوابم تا اون به مثل من که مراقبشم، کمی مراقبم باشه چون خسته از همه ی بی رحمی های این زمونه شدم ، یک خستگی با شدت فوق بالا! 
اصلا این من، یک من طبیعی نیست! ی من انسانی نیس! بله من خودم به این حقیقت سالهاس پی بردم ! کسی که وقتی ساعت 1 شب میشه تازه قلمش بکار می افته برای نوشتن از عشق، و درست 3 صبح رو سر شب عاشقا میدونه،یا مثلا وقتی عشقش خدای نکرده محروم خوردن از خیلی از نوشیدنی ها و غذاهاس، خودش رو هم مجاب میکنه به رژیم غذایی و محرومِ از خوردن کلیه غذا میکنه، این دختر به طرز مشکوکی عقلش رو به زواله! اینُ ادم ها بهم گفتن! این برچسب ها و کشفیات و تشخیص های پزشکی رو اونایی گفتن که حقیقتا خبر از سر درون من ندارن! وگرنه ما دیوانه ها عالممون اونقدر باصفاستُ بی ریا که هیچ وقت به خودمون اجازه نمیدیم همدیگرُ آدم خطاب بدیم..... 
شما دوستان نظرتون چیه؟  
 
شبتون پر از حضور عشق به نیمه ی تکمیل شدتون.  
 
 
 
+ شگرد نوشتن متن این پست به تقلید از خاطره نوشت های آوای همیشه همراه (:  
+ م ن به تنهایی، به فدای این دست و تک تک حروف هایی که توو کتابم خاطره کردی برام بشم (:
 
نوشته شده در پنجشنبه ۷ مرداد۱۳۹۵ساعت 2:19 جنون انگشتانِ دُرنا| Let's block ads! (Why?)