سردارسلماسی


بسم الله الرحمن الرحیم
دفتر خاطرات شماره هشت – بایرامعلی ورمزیاری اعزامی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سلماس به جبهه‌های جنوب کربلای خوزستان
مرگ بر شرق و غرب و اسرائیل غارتگر       درود بر خمینی بت شکن
جنگ ما آنوقت شروع خواهد شد که تمام اسلحه ما تمام بشود. (شهید رجایی)
جنگ، جنگ است و عزت و شرف ما در گرو همین مبارزات است. (امام خمینی)

(پنج شنبه 7/5/61)
صبح 7/5 4/61 از خواب بیدار شدیم. نماز صبحمان را خواندیم. صدای آمبولانس‌ها، حال و هوای دیگری به شهر داده بود. هلی کوپترهای هلال احمر پی در پی از خط مقدم جبهه مجروحان جنگی را به شهر حمل می كردند. هلی کوپترهای جنگی هم بدون وقفه در همین مسیر در رفت و آمد بودند. با وجود این حرکت‌ها ، فکر همه این بود که حتماً اتفاقی افتاده است. فکر می‌کردم خدایا ، چی شده که اینقدر آمبولانس‌ها و هلی کوپترها مجروح می آورند. احتمال می دادیم حمله ای صورت گرفته است. یا رزمندگان اسلام حمله کرده اند و یا عراق بر نیروهای کفر ستیز حمله کرده است. رادیو را باز کردیم ، گوینده می گفت رزمندگان اسلام به پیش ، کربلا منتظر شماست. فهمیدم که رزمندگان اسلام حمله کرده اند. بعد از صبحانه من به شهر رفتم تا پیراهن فرم پاسداری ام را به خیاطی بدهم که درست کند. خیابان‌ها پر از آمبولانس بودند. آمبولانس‌ها با ستون حرکت می کردند و تعداد زخمی ها آنقدر زیاد بود که ماشین‌های مسافربری هم در حمل مجروحین کمک می کردند. به طرف چهار راه نادری به راه افتادم. سر راهم در چهار راه ، محل ویژه ملت قهرمان اهواز را دیدم که برای اهدا خون به رزمندگان اسلام به صف ایستاده بودند. آمبولانس‌ها آژیرکشان وارد شهر می شدند. مردم و رزمندگان شاد بودند از اینکه پیشروی همچنان ادامه دارد و ناراحت بودند از اینکه تعداد زخمی ها در این حمله بسیار زیاد بود. هر چه می گذشت طول صف‌ها برای اهداء خون ، طولانی تر می شد. بالاخره ، بعد از اینکه خیاط لباسم را درست کرد به پایگاه آمدم.
کتابخانه ای را که پر از آشغال بود ، تمیز کردیم. بعد از نظافت ، آنجا تبدیل به اطاقی خوب و تمیز شد که با همه برادران سلماسی در آن مستقر شدیم. وقت نماز شد. نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم. امام جماعت ، بعد از نماز سخنرانی کرد و گفت من از روحیه رزمندگان آذربایجانی خبر دارم، می دانم که شما روحیه خیلی خوبی دارید. اکثر رزمندگان می دانند که حضرت حسین(ع) سرباز فداکاری بنام قیس داشت. قیس از طرف حسین‌بن‌علی مأموریت یافت تا نامه ای را به سران کوفه برساند. نامه ای که حسین‌بن‌علی به سران کوفه نوشته بود. امام حسین(ع) وقتی نامه را به قیس می دهد ، با او از محرمانه بودن نامه می‌گوید و اینکه مواظب نامه باشد تا بدست عبیدالله‌بن‌زیاد نیفتد. این سرباز فداکار ، نامه را تحویل می گیرد و بسوی کوفه حرکت می کند. نرسیده به کوفه سربازان عبیدالله بن زیاد که از چنین سفیری اطلاع دارند ، او را محاصره می کنند. قیس ، فوری نامه را مثل یک تکه نان در دهان می گذارد و می بلعد. سربازان او را نزد عبیدالله زیاد می آورند و به قیس می گویند حامل چه پیامی از طرف حسین بودی. سه راه داری. یا هر چه در نامه نوشته شده بود ، به من بگو. یا در مسجد کوفه به نفع ما سخنرانی کن در غیر اینصورت باید کشته شوی. قیس چند لحظه ای فکر می کند ، می گوید به نفع شما در مسجد کوفه سخنرانی می کنم. تمام نیروهای عبیدالله زیاد در کوفه ، تبلیغ می کنند که قیس سخنرانی خواهد کرد. اهل کوفه با استقبال گرمی ، مسجد جامع را پر می کنند. قیس به منبر می رود و خطبه ای ایراد می کند و می گوید: ای اهل کوفه، از طرف حسین(ع) مأموریت داشتم نامه ای را به سران کوفه برسانم. من آن نامه را بلعیده ام و حال می گویم   ای سران کوفه ، نام‌های شما (یاران حسین بن علی) را به این جنایتکاران نخواهم گفت. این را بدانید که حسین‌بن‌علی به کوفه می آید. از ایشان استقبال کنید و از او حمایت کنید که او از طرف خداوند انتخاب شده است. قیس را از منبر پائین می   کشند به محلی که برای کشتن او در نظر گرفته بودند می برند و می گویند ، حال که تو علیه ما سخن گفتی، کشته خواهی شد. قیس می خندد و با شادی به آنها می گوید من سال‌هاست که دنبال همین شهادت هستم و امروز به آرزویم می رسم. قیس رو به راهی که حسین(ع) قرار بود از آنجا بیاید، می ¬ کند و می گوید: ای حسین ، ای رهبرم ، فرماندهم ، من وظیفه ام را به نحو احسن انجام داده ام و حالا به آنجایی می روم که سال‌ها آرزو می کردم. شما رزمندگان اسلام هم همانند قیس هستید و همینطور باشید. شهادت طلب باشید. همانطور که شهید محراب شما ، آیت‌الله مدنی ، شهادت طلب بود. شما هم شهادت طلب باشید. شهید مدنی 23 سال قبل از شهادت ، در کربلا بیمار شده بود. یکی از همراهانش می گفت ایشان در بیمارستان بستری شده و در حال مرگ بود، اما دعا می کرد و می گفت، خدایا من مرگ را و تو را شناخته ام. مرگ برای من مسأله ای   نیست. اما مرگ در بستر سخت است. من می خواهم شهید بشوم. او 23 سال قبل ، آرزوی شهادت می کرد و بعد از سال‌ها به آرزویش رسید. آن هم شهادت در محراب.
سخنرانی به پایان رسید. به اتاقمان آمدم. همه برادران اعزامی از سلماس آنجا جمع بودند. ناهار مرغ بود. با هم خوردیم و به اخبار گوش دادیم. خبر پیروزی رزمندگان اسلام که از رادیو پخش می   شد ، باعث شادی‌مان بود. گوینده رادیو می گفت: پیشروی همچنان ادامه دارد و دژهای مثلثی شکل دشمن رادر هم شکسته اند. بعد از شنیدن اخبار خوابیدیم.
مدتی بعد بیدارمان کردند. با همه تجهیزات و اسلحه آماده شدیم. ما را سازماندهی کردند. از سه گردان متلاشی شده ، گردان تازه ای تشکیل شد. مرا هم به عنوان مسئول دسته انتخاب کردند. وقت نماز مغرب و عشاء رسیده بود. گفتند   هر کس هر جا هست ، نمازش را بخواند و آماده باشید که به خط خواهیم رفت. چون در آماده باش بودیم نتوانستیم به مراسم دعای کمیل برویم. چند ساعت از شب گذشته بود. گفتند می توانید بخوابید. خوابیدیم. ساعت 2 نصف شب بیدارمان کردند و ما همه سریع آماده شدیم. چون هنوز ماشین‌ها آماده نبودند ، همه برادران به نماز شب ایستادند.

نوشته شده توسط جامانده ای از قافله شهداء در 23:44 |   لینک ثابت    •  Let's block ads! (Why?)