پوست انداختن!


جهان سوم کجاست؟!!

جهان سوم کجاست؟!
سراغ جهان سوم را نمیشود از  نقشه های جغرافیایی گرفت!!
یعنی اصلا جهان سوم ربطی به اروپا و آفریقا و...وکشورها و سیاست و خط کشی های بین المللی ندارد!
جهان سوم نه به «مرزها» که به «مغز ها» مربوط میشود!!!
جهان سوم توی مغز آدمها لانه میکند!
جهان سوم همان آدمهایی ند که برای ایده ها و رویاهای دیگران رای صادر میکنند!
جهان سوم یعنی آدم هایی که برای هر راه حلی،مشکلی پیدا میکنند!!
جهان سوم یعنی آدم هایی که غیر از خودشان هیچکس دیگری را نمیبینند!
جهان سوم یعنی موجوداتی  که سلول های مغزی و قلبی  شان از جنس بن بست است!!
جهان سوم یعنی دست روی دست گذاشتن،چشم به دست دیگران دوختن،اظهار نظر نکردن،همیشه همرنگ جماعت بودن!
جهان سوم در یک جمله یعنی آدمهایی که مغزشان بلااستفاده و بصورت دکور، بالای کله شان وصل شده!
جهان سوم همان آدمی ست که مغز و قلبش از کار افتاده باشد و در عوض مابقی اعضای بدنش شدیدا بکار افتاده باشند!

برچسب‌ها: با دستهایی زیر چانه
+ تاريخ ۹۵/۰۴/۲۱ساعت نويسنده **** |



شناسنامه واقعی!(پست ثابت)

حرفهای دل آدم،شناسنامه آدمند!... برچسب‌ها: با دستهایی زیر چانه ادامه مطلب
+ تاريخ ۹۵/۰۱/۲۱ساعت نويسنده **** |



شب خوش،خانوم نویسنده!(پست ثابت)

به ماه آسمون نگاه میکنم که.... برچسب‌ها: گریه های امپراتور ادامه مطلب
+ تاريخ ۹۵/۰۱/۰۱ساعت نويسنده **** |



من شبیه ماسه های ساحل م!

من هنوز به ماسه های ساحل می مانم!که تو دریایش هستی...
موج هایت را بزن و خزه ها و نوشته ها و ردپاهای اشتباه را بشوی از من...
موج هایت را بزن که من همان نقطه سیاه کوچک گوشه ای از ساحلم در برابر عظمت دریایی تو که با پاهای برهنه خودش را به دست چیزی از تو که نمیدانست چیست سپرده بود...و در مشت دنیا جا نمیشد وقتی آن لحظات به تو فکر میکرد و دلش مبخواست پاهایش پیش برود و در تو غرق شود بی آنکه احساس غرق شدگی داشته باشد!
برچسب‌ها: ملک قدوس منی
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۲۰ساعت نويسنده ****



ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده...

نمیخواهم قبل از اینکه عاشقت شده باشم،بمیرم!
اما از کدام راه بیایم....؟!
خوابم تعبیر عاشقانه این مصرع بود:
حیف بود مردن بی عاشقی!
برچسب‌ها: ملک قدوس منی
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۲۰ساعت نويسنده ****



پوست انداختن با علائم بالینی...

پوست انداختن به معنی مواجه نشدن با بازی های بچگانه ای که قبلا که در برابرت گذاشته میشدند نیست!
پوست انداختن به معنی این نیست که وقتی عصبانیت میکنند دلت نخواهد هوار بکشی و خودت را خالی کنی
پوست انداختن این نیست که وسوسه های قدیمی،مثل یک فیلم تکراری که هیجان لحظه ای شان را حفظ کرده اند بسراغت نیایند!
پوست انداختن هیچ کدام این ها نیست...
پوست انداختن یعنی پا گذاشتن به همان دنیایی که داشتی اما با پوستی جدید که طرز احساس کردنش و درک کردنش فرق کرده است!
پوست انداختن یعنی حل مسائل قدیمی با درکی جدید!
پوست انداختن یعنی از زاویه دیگری به تماشای همان جهان نشستن...
پوست انداختن یعنی دوباره درک کردن همان مسائل اغلب دردناک دنبای قبلی،همان خشم ها و تحقیرها و دلتنگی ها و ناراحتی ها و حسرت ها و حسادت ها و ترس ها....
پوست انداختن یعنی معجزه ای در دنیای درون خودت که نورش به دنیای اطرافت هم خواهد رسید و آن را هم تا شعاعی روشن خواهد کرد...
//هیچ میدانستی که یک انسان شاد توانایی شاد کردن هزار نفر را دارد؟!
برچسب‌ها: نامه هایی به مقصد خویش
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۲۰ساعت نويسنده **** |



فلسفه؛خوب یا بد؟!

نمیدانم...
شاید فلسفه تنها یک باتلاق باشد!
یک دیازپام مکتوب...
یک بهانه شسته و رفته برای فرار کردن از بار مسئولیت های زندگی،پیدا کردن راهی عملی برای بهتر کردن زندگی!
نمیشود پشت کتاب و فلسفه قایم شد....
یک روز باید از خانه بیرون آمد و با همه چیزهایی که دلمان نمبخواهد که در دنیا باشد،روبرو شویم!
تعریف خوب یا بد در ذهن من یک چیز است:
هر چیزی که توانست زندگی روزمره مردم کوچه و بازار را بهتر کند خوب است.
و هر چیزی که نتوانست،بیفایده است و دور انداختنی!
برچسب‌ها: با دست هایی زیر چانه
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۲۰ساعت نويسنده **** |



من چه بودم؟!

برچسب‌ها: نامه هایی به مقصد خویش ادامه مطلب
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۲۰ساعت نويسنده ****



عینک من!

بچه که بودم یکی از چیزایی که آرزوشو داشتم عینک بود و عینکی شدن!
اما الان انقدر از این شی دو دسته سنگین و مزاحم بدم میاد که دوست دارم هر چه زودتر با عمل لیزیک ازش راحت شم!
میگم پس ممکنه که آدم تو بزرگسالی ش از بعضی ارزوهای برآورده شده بچگیش بدش بیاد و بخواد از شرشون خلاص شه!
و این بنظرم اصلا بد نیست...بی معنی بی ریشگی نیست!
اینکه علایقت عوض بشه چیز خوبیه...
این یعنی فکر کردی،احساس کردی،تجربه کردی،نفس کشیدی!
و اینا همش خوبه
برچسب‌ها: فکر میکنم
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۹ساعت نويسنده **** |



مدار اخلاق!

اصل زندگی بشر روی این سیاره بر مدار «اخلاق»می چرخد!
.....
پا گذاشتن به ماه و اختراع برق و افزودن صدو چندمین عنصر کشف شده به جدول مندلیف(!) و....تنها نمک های زندگی ند!
        
برچسب‌ها: با دست هایی زیر چانه
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۹ساعت نويسنده **** |



من به آن خط از کتابت هنوز وفادارم!

وقتی نمیدانی حالت چیست،
یک آهنگ میتواند اندازه صد بار گریه حالت را خوب کند!
نه کلمات آهنگ که،ملودی_آن ریتم مرموز آهنگ که روی بغض آدم مینشیند....
//مرد بی وطن!
برچسب‌ها: آهنگای خوب خوب
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۹ساعت نويسنده ****



سفری در آغوش دریا...

آهنگ لاکو جان
.....
بوی سرمستی و گیجی و شگفتی جاده های شمال را میدهد!
وقتی شیشه را تا آخر پایین کشیده بودم و زندگی را با چشمهای بسته ام  نفس میکشیدم
همان سفر یک روزه شیرین و رویایی...
سفری که مرا مبهوت و عاشق دریا کرد!
سفری که به من فهماند انسان چقدر کوچه های تو در تو در سرزمین احساساتش دارد!
سفری که پری های روح مرا بیدار کرد...
سفری که....یادش بخیر
برچسب‌ها: آهنگای خوب خوب
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۹ساعت نويسنده ****



خودم را چقدر میشناسم؟!

برچسب‌ها: حرفهای خصوصی ادامه مطلب
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۹ساعت نويسنده ****



ای باد سبکسار،مرا بگذر و بگذار!

بعضی شبها آدم یکهو دلش لالایی میخواهد!
یک نوای خوش،
یک حس خوب...
قبل از خواب!
قبل از شب بخیر گفتن به یکی از روزهای اول بیست و سه سالگی!!
برچسب‌ها: آهنگای خوب خوب
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۹ساعت نويسنده **** |



فقط یک گزینه دارم!

توی همین چند روز،چندین بار به این فکر کرده ام که سرکار رفتن،زندگیم را از من میگیرد...
یعنی فرصت زندگی کردن را از من میگیرد!
نمیدانم شاید از همان وقتی که همینطوری با و داشتم حرف میزدم به فکرش اافتادم ولی چند روز است که مدام به آن فکر میکنم!
این خیلی گبج کننده است
که من منتظر چیزی هستم که میدانم فرصت زندگی کردن به شکل دلخواهم را از من میگیرد و به عوض یک زندگی پر مسئولیت و شلوغ به من میدهد!
نمیدانم شاید دلم میخواهد خودم را به موج ها بسپارم تا بفهمم که امواج زندگی به اندازه ترس های توی سرم ترسناک نیستند!
اصلا از کجا معلوم....شاید پشت این در،جهانی شگفتی و شادی انتظارم را میکشد...هر احتمالی وجود دارد و این را خوب میدانم!!
از طرفی هم فعلا گزینه دبگری در مقابلم نیست!!!
برچسب‌ها: نامه هایی به مقصد خویش
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۸ساعت نويسنده **** |



«نفرت»برای روز مباداست!

این روزها از هر نظر که فکر میکنم میبینم مهربان بودن به نفع خودم است....
مهربان بودن یا حداقل متنفر نبودن!!
حالا که فکر میکنم میبینم باید برای متنفر شدن از چیزی یا کسی تا نقطه جوش پیش رفت تا اسمش را گذاشت کینه،نفرت،...
اما چنین چیزی در من خیلی کم اتفاق افتاده!
بد آمدن شاید چیز معمولی باشد اما نفرت را نباید خرج هر مسئله ناخوشایندی کرد!!!
من به این نتیجه رسیده ام که نفرت،برای روز مباداست!
برچسب‌ها: فیلسوفانه های من
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۸ساعت نويسنده ****



خونه شلوغ!

این روزها خانه خیلی شلوغ است،
بخاطر رفت و آمدهای عیادت کنندگان از بابا....
هر چند اصلا شلوغی را دوست ندارم اما،خدا را شکر که آن روزها و آن شب دردناک و آن احساسات دردناک به این جای خوش ختم شد.
به همین که بابا هست راضی و خوشحالم.
مابقی مسائل زیاد مهم نیستند!
برچسب‌ها: روزمرگی های من
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۸ساعت نويسنده **** |



اگر خودش را بشناسد!

آدم اگر خودش را بشناسد،نفرین ها و آفرین های دیگران روی او اثر چندانی نمی گذارد! برچسب‌ها: فکر میکنم
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۸ساعت نويسنده **** |



فصل جدید...

فصل جدیدی از دوست داشتن شروع میشود،
وقتی که بدانی بدون او هم میتوانی زندگی کنی اما...
باز هم میخواهی که باشد!
برچسب‌ها: آی عشق
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۷ساعت نويسنده **** |



نتیجه طبیعی!

خیلی از مشکلات زندگی،مشکل نیستند!
فقط نتیجه طبیعی یک رفتار یا احساسی هست که ما در خودمون داریم!
و وقتی اون رفتار یا احساس رو بفهمیم،خودبخود مشکل هم حل میشه!
برچسب‌ها: فیلسوفانه های من
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۷ساعت نويسنده **** |



طبیبی به نام «نوشتن»!

گاهی این خود درد نیست که ما را مثل خوره میخورد!
«ابهام»درد است که آدم را می کشد.
دردهایت را بنویس و دقیقا بفهم که از چه می رنجی!
این خودش گاهی بهترین شفای درد میشود...

برچسب‌ها: عقاید یک پرستار
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۷ساعت نويسنده **** |



رنج های «چسب»بودن!

ما آدم ها معمولا در زندگی مان «چسبی» رفتار میکنیم!
می چسبیم به یک شغل،یک آدم،یک احساس،یک تجربه،یک خاطره...
و بعد کم کم اینطور برایمان جا می افتد که فکر میکنیم بدون چیزی که چسبیده ایم به آن هیچ و پوچیم و آواره و بی ارزش و بدبخت!
انگار فراموش میکنیم که ما قبل از آمدن آن چیز به زندکیمان هم داشتیم زندکی میکردیم،ارزش داشته ایم،خوشحال بوده ایم!
و اگر شانس بیاوریم یک روزی زندگی به یکباره آن ماسک اکسیژن را از صورتمان میکند....و ما همان لحظه فکر میکنیم که الان خفه میشویم و میمیریم،حتی کمی دست و پا هم میزنیم اما مدتی بعد بهتمان میبرد که انگار اینطورها هم نیست...ریه های خودمان دارد کار میکند،داریم نفس میکشیم و زنده ایم و نه بدبخت شدیم نه هیچ چیز دیگری!
انگار کم کم در طول زندگی قرار است اتفاقات بظاهر تلخ مسیر زندگی و پس گرفتن هایش به ما بفهماند که انسان موجودی ست که خوشبختانه میتواند بدون خیلی چیزهایی که بگمان خودش شیشه عمر او بودند هم زنده بماند و مثل سابق زندگی کند...
نمیدانم اما انگار کم کم پرده از یک عظمت و بی نیازی بزرگی که در ذات انسان است برداشته میشود!
و انگار آدم وقتی میفهمد که بی نیاز است و برای زندگی کردن خودش کافی ست...طور دیگری از دوست داشتن،لذت بردن،احساس کردن،فهمیدن و جستجو کردن و اکتشاف کردن در او شروع میشود که دیگر از جنس حرص نیست!
از جنس آرامش و اختیار و صداقتی میشود که شاید با بی احساسی یا بیخیالی اشتباه گرفته شود اما در حقیفت آدم یاد میگیرد که زنجیر های اجباری که به دست و پای ادمها و موقعیت ها بسته را رها کند و بگذارد اگر کسی یا چیزی هم کنارش میماند از سر اختیار باشد!
شاید زندگی آنجاست!!!
جایی که آرامش چسب نبودن مان شروع میشود!
جایی که ماسک های اکسیژن را برمیداریم و به ربه هایمان اعتماد میکنیم_به چیزها و نیروهایی که در درون خود ما حضور دارد_!
         
برچسب‌ها: با دست هایی زیر چانه
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۷ساعت نويسنده **** |



علایم حیاتی تو چیست؟!

علائم حیاتی جسم همه آدم های دنیا شبیه هم است:
نبض،تنفس،فشار خون،....
اما علائم حیاتی روح آدم ها یکی نیست،
هر کسی به چیزی زنده است،
هر کسی حالش با چیزی خوب میشود!
هر کسی با چیزی به حال خوب کودکیش برمیگردد...
آدم باید بداند که دلش با چه احیا میشود...با چه تجربه ای حی میشود؟!
چون این ها را هیچ پزشکی نمی تواند به شما بگوید!
//و من حالا فهمیده ام که وقتی برمی گردم به کتاب خواندن،دوست داشتن آدم ها،جدی گرفتن رویاها،...روحم احیا شده است!

.                     .          
برچسب‌ها: عقاید یک پرستار
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۶ساعت نويسنده **** |



بابا برگشته خانه...

خدایا...من همانم که تا چند روز پیش دلم میخواست بابا را فقط تا ۲۴ساعت دیگر نگه داری،که فقط یکبار دیگر بیایم و ببینمش...
چشم هایش را  ببینم،صدایش را بشنوم! چه حال بدی بود...
اما حالا بابا برگشته خانه.
و همه خوشبختی های دنیا در همین سه کلمه خلاصه میشود:
بابا برگشته خانه...
برچسب‌ها: شادمانه
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۶ساعت نويسنده ****



تحلیل کتاب مدیریت نگرش.

برچسب‌ها: کتابای خوب خوب ادامه مطلب
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۶ساعت نويسنده ****



کتاب مدیریت نگرش

           برچسب‌ها: کتابای خوب خوب ادامه مطلب
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۶ساعت نويسنده **** |



من و تو و زمین...حضوری اتفاقی؟!

استاد عزیزم  میگفت:
زندگی به چیزی بیشتر از تجربه کردن نمی ارزد و نخواهد ارزید.
....هر چقدر بگویم که دلتنگ گپ زدن با توام کم گفته ام!
برای من،تو عجیب ترین آدم این سیاره ای...
کسی که اگر هزار سال هم کنارش بنشینم،از حرفهایش سیر نمی شوم!...
از فهمیدن های عجیب ت،از پیچ و خم های کلامت، از هوش بینظیر تو،تماشای رنج و لذت های زندگی از روزنه هایی که تو روی دیوار های اینطرف باغ زندگی ترسیم میکردی...کی خسته می شود آدمی مثل من؟!!
میدانی...
میخواهم اعتراف کنم که عاشقت شدم و ماندم!
اما مثل همیشه پنهان کردم توی دلم و نگفتم و نگاهم را دزدیدم و اخم کردم...
اما اجتناب از دوست داشتن تو،غیر ممکن بود!
وقتی هیچ کس شبیه تو نیست و انقدر و اینگونه که من دوست دارم از زندگی و عجایبش به زبان فلسفه و تحکم  نمی گوید!
//فکر میکنم اگر کنار هم می ماندیم...اگر آن آرزوی مگوی من درباره با تو بودن سر میگرفت...قلب زندگی مان نه در تخت خواب میتپید و نه در آشپزخانه!!!
قلب زندگی ما در کتابخانه خانگی مان می تپید!
شبیه زندگی های دیگر نبود...
نمیدانم!شاید در عمق وجودم در انتطار آدمی شبیه توام....
کسی که به اندازه خودت،هنر خوب فهمیدن زندکی را داشته باشد.
کسی که کیف کند از بحث کردن و شنیدن حرفهای مخالف...
کیف کند از آزاد بودن افکار آدمی که روبرویش نشسته!
کسی که به «فهمیدن»ارزش بزرگتری بدهد...و بداند که حتی خدا هم از نفهمیدن ما میرنجد!!!
من نه میتوانم و نه میخواهم که انتخابی معمولی داشته باشم،وقتی تو را در گذر گاهی از زندگی م ملاقات کرده ام!

برچسب‌ها: خاطرات دانشگاه
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۵ساعت نويسنده **** |



خاطره ای از تابستان پارسال!

تو این فکر بودم که با هر بهونه
یه بار آسمونو بیارم تو خونه
حواسم نبود که به تو فکر کردن
خود آسمونه...خود آسمونه!
(محسن چاوشی)

برچسب‌ها: آهنگای خوب خوب
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۴ساعت نويسنده **** |



تو اقیانوس سرخ شرابی....من دهانم!

بگذر ز نقش و صورت،
جانش خوش است
و 
جانش!
(مولانا)
// عنوان از: چارتار

برچسب‌ها: عاشقانه ها
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۴ساعت نويسنده **** |



همسایه جدید!

همسایه جدید طبقه مان به تازگی آمده اند..
چند شب پیش وقتی فامیلی شان را روی کارت دعوت عروسی شان دیدم،ناخودآگاه مکث کردم!
امشب هم وقتی صدای کل و دست و سوت می آمدو آن همه آدمی که رفتند به خانه...
باز این فکر،این وسوسه،این احتمال،این شیطنت قدیمی چهارساله در من جان گرفت!
که دنیا انقدر کوچک است برای عملی کردن تقدیراتش دو آدم را از جاده هایی دور از هم سر قرار بکشاند و روبروی هم قرار بدهد تا به چشمان هم خیره شوند!
این سوال مسخره ای ست اگر امشب باز هم بخواهم روزکار را زور آزمایی کنم و بپرسم که آیا قدرت اینرا دارد که ذوباره من و تو را روبروی همدیگر قرار دهد؟!
البته که دارد!
اما من آنچه که نباید از تو می شنیدم را از زبان خودت شنیدم...
و چیزی قوی تر از مرگ تو را در من کشت!
...
هر چند،شاید آن صنم گذشته ام نباشی اما این دلیل نمیشود که اگر یک روزی به حسب قدرت نمایی روزگار تو را این حوالی دیدم خشکم نزند و قلبم توی سینه ام هزار بار نکوبد!!!
شاید هنوز قلبم تو را دوست داشته باشد اما عقلم تکلیفش را با تو میداند...و من این حق را از دلم نمی توانم بگیرم!
برچسب‌ها: کافه های تنهایی
+ تاريخ ۹۵/۰۵/۱۴ساعت نويسنده ****


Let's block ads! (Why?)