تو به من نگاه کن و مرا اینگونه نبین..


او با خودش قهر است..پر واضح است كه او با خودش قهر كرده و خودش را دوست ندارد..او خودش را دوست ندارد..او هيچكس را دوست ندارد..گرفتار اندوهى ابدى شده و آغاز و پايان برايشروشن نيست..حالا در آستانه بهم خوردن نامزدى اش يك شب كه خانه ى برادرش خوابيده ،تك تك خاطرات تنهايي اش از جلو چشمانش عبور ميكند و او اشكى برايش نماده كه بريزد..دخترك بيچاره از جدايى نميترسد..تصميم گيرى برايش حكم رهايى دارد..اما خب همه چيز بايست دوره خودش را طى كند..او بايد تاب و تحمل بياورد..او بايد تاوان اشتباهش را بدهد..او اگر چه خسته و اندوهگين است اماتصميم گيرى ديگر برايش مشكل نيست..
+ سه شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۵| 1:2|ب.الف| |




این یک خداحافظی است به اتفاقات گه سال های گذشته.. یک خداحافظی به آدم های گه گذشته.. این یک خداحافظی است به تمام حس های گه گذشته.. بله این یک خداحافظی درشت است..
+ چهارشنبه بیستم اسفند ۱۳۹۳| 11:44|ب.الف| |




هرکسی از ظن خود شد یار من... از درون من نجست اسرار من


دست خودم نیست.. از تویی که دماغ گنده ات را کرده ای توی زندگی من.. از تو که یواشکی وبلاگم را میخوانی.. از تو که جایی از این دنیای مجازی نمانده نرفته  باشی تا توی دنیای خصوصی ام سرک بکشی.. از خود خودت که به زعم خودت مرا خیلی خوب شناختی و همه ی شناخت پوچت را مدیون دو سه واژه ی این وبلاگ هستی.. از تو خیلی محترمانه بدم می آید..
+همه ی اینها وقتی در ذهنم شکل گرفت که ادعا کردی بهار را شناخته ای!!!
+ پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲| 3:7|ب.الف| |




هرگز کسی اینچنین به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم..


آدمها دنبال زندگی میگردند، غافل از اینکه دست پی سایه انداخته اند.. آنها پی زندگی می گردند و با این جستجو خوگرفته اند.. آنچنان که تنهایی را پس می زنند.. آنچنان که دوست می دارند.. مسخره است.. تلاش و نرسیدن به مفهومی که ساخته ی ذهن خودمان است.. پر واضح است که چرند میگویم.. اما من نه ناامیدم.. نه به پوچی رسیده ام.. نه چیزی به نام زندگی دارم، نه چیزی به همین نام از دست داده ام.. من فقط نمیدانم آدم ها از جان زندگی چه میخواهند؟ آدم ها چرا زندگی را از جان هم  میخواهند؟ !
+عنوان از شاملوی عزیزم
+ جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۲| 2:10|ب.الف| |




باید کسی باشد..


باید جایی باشد.. جایی که مثلن بنویسم" چقدر سردم است " و کسی این جمله را آنطور که میبیند نه، آنطور که هست بخواند.. جایی که بنویسم "چقدر سردم است" و کسی بعد از خواندنش نگوید که چقدر مزخرف میگویم ..

+ چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۹۲| 0:19|ب.الف| |




دخترها با موی بلند غمگین ترند


نباید گذاشت کار به بغض برسد.. باید بلد بود و گریه کرد.. اینطوری که بغض یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته جاگیر شود حتمن خطرناک خواهد بود.. باید بلد بود و گریه کرد.. باید بلاخره به هر بهانه ای بغض را ترکاند وگرنه احتمالن انفجارش خرابی زیادی به بار می آورد.. آدم باید بلد باشد طوری گریه کند که پشت بندش خالی شود.. آنقدر که مثلن اشکش تمام شود، بعد هم فین و فین دستمال کاغذی های خیس و سرد دور و برش را بردارد و با بی حوصلگی  تو سطل آشغال بیاندازد.. باید همه ی غم و غصه ها را لا به لای همان دستمال ها دور بریزد، مبادا جمع شوند.. گریه کردن بلدی می خواهد.. غصه نخوردن هم.. من بلد بودم گریه کنم.. ولی هیچوقت بلد نشدم بغض نکنم.. بلد نشدم فکر های بغض دار نکنم.. بلد نشدم آدم های بغض برانگیز را دوست نداشته باشم.. من حتا بلد نشدم با بغض زندگی کنم..  +همین پست در لینک زن
+ جمعه بیست و نهم آذر ۱۳۹۲| 0:41|ب.الف| |




که این دل ز بامی که برخاست مشکل نشیند..


+ سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲| 23:41|ب.الف| |




ناگهان به پائیز رنگ می بازم، یک روز..


بیست سال بعد تو آشپزخانه روی صندلی چوبی نشسته ام، همان که میزش با رو میزی چارخونه ای ِ زرد و سبز پوشیده شده.. همه ی کاکتوس هایم را ردیف کرده ام کنار پنجره.. چشمم به تقویم دیواری می افتد ، نگاهم را می دزدم از سردی روزهایش.. چای تازه دمم را ریخته ام توی ماگ، با یک ظرف شکلات و بیسکوییت و پاستیل حاضر و آماده روی میز.. باد از گوشه ی باز پنجره، پرده را تکان می دهد.. عصر یکی از همین روزهای پائیزی باید باشد.. موهام بلند شده تا کمر.. جمعشان کردم بالای سرم که نشانی از سفیدی هایشان نباشد.. سرما از زیر پیرهن آستین بلندم میپیچد به جانم.. یاد سالها قبل افتاده ام انگار.. به دست هام نگاه می کنم.. من دیگر نمی نویسم..
+ چهارشنبه ششم آذر ۱۳۹۲| 20:41|ب.الف| |




ای عشق ای عشق چهره آبیت پیدا نیست..


آمدم بگویم آدم چه خوب است اگر تنها نباشد.. چه خوب است اگر همدم، همدل داشته باشد.. یکی باشد که با او حرف بزند.. یکی که با او حرف های تکراری بزند حتا.. یکی که بودنش خالص باشد.. جنس کلمه هایش از شیشه، صاف و یکرنگ باشد.. یکی که نبودنش،نماندنش قلب آدم را مچاله نکند.. که دلتنگی اش خوره ی روح نشود.. خیال رفتنش از اول نباشد.. که اصلن واژه ی آمدن و رفتن را از دایره ی لغات نداند.. آمدم از این خیال های خامم بگویم و بروم.. +عنوان از شاملوی عزیزم
+ دوشنبه چهارم آذر ۱۳۹۲| 16:24|ب.الف| |




حافظه, حافظه, غمی ست عجیب

 امروز باران بارید.. در به در کوچه ها من گم شدم..
+ دوشنبه ششم آبان ۱۳۹۲| 1:24|ب.الف| |



Let's block ads! (Why?)